License to Wed 4.0

جواز ازدواج

الف. سیدی با یک شرط پیشنهاد ازدواج دوست پسرش را میپذیرد، و آن شرکت در برنامه مشاوره پیش از ازدواج کشیش کلیسای منطقه، پدر فرانک است. بن بدون اطلاع از آشی که پدر فرانک برایش پخته، شرط مزبور را با اکراه پذیرفته و وارد آزمون های دیوانه وار وی میشود...
ب. پیش تر راجع به رابین ویلیامز گفته بودم: "یا فوق العاده خنده دار و یا بیش از تصور غم انگیز است"، حال آنکه رابین ویلیامز "جواز ازدواج" هیچ کدام از اینها نیست. بی روح، نه چندان خنده دار --به استثنای چند مورد مختصر-- فاقد انرژی و خیلی خیلی معمولی، صفاتی هستند که میتوان بازی حضرتش را بوسیله شان توصیف کرد. به عبارت دیگر اگر قصد دارید گل روی رابین ویلیامز به تماشای فیلم بنشینید، اکیدا پیشنهاد میکنم وقت گران مایه را هدر نکرده و در عوض یکی از فیلم های خنده دار قدیمی اش را دوباره ببینید!
ج. جواز ازدواج، روایت داستانی عوضی، کشکی، ناکوک، باور ناپذیر و از همه مهمتر احمقانه است، که بر خلاف آنچه باید نه میخنداند و نه چیزی برای گفتن دارد؛ نود درصد فیلم شاهد خراب کاری و مسخره بازی های پدر فرانک هستیم و پنج دقیقه باقیمانده، دختر و پسر فیلم --متحول و متنبه-- با عجله و ظرف سی چهل ثانیه! تمام پیام های اخلاقی ممکن در حوزه ازدواج را در آغوش یکدیگر زمزمه میکنند:
پسر: من متاسفم، خاک تو سر بی شعورم کنن!
دختر: من بیشتر متاسفم، رفتارم مثل احمقا بود
پسر: خیلی چیزا بود که میخواستم بهت بگم، موضوع اینجا بود که نمیدونستم چطوری بهت بگم! واسه همین چیزی نگفتم!!
دختر: منم همینطور، منم خیلی چیزا میخواستم بهت بگم، اصلا فدای سرت
پسر: میدونم وقتی پای خونوادت وسطه من مثل گاوا رفتار میکنم!
دختر: نه مهم نیست، درسته که هیچ وقت رفتارت درست و حسابی نداری، ولی مهم اینه که همیشه بیشترین سعیت رو میکنی!!؟
پسر: میدونم آدم قابل اتکایی نیستم ولی...
دختر: اصلا مهم نیست، هر اتفاقی بیفته من آخرش به تو تکیه میکنم!!
...
--احتمالا تا بحال شروع به جویدن صندلیتان کردید بنابراین ادامه نمیدهم--
د. اگر علاقمند جویدن صندلی هستید تماشای این فیلم به شما توصیه میشود.
همچنین، اگر شوخی شوخی متوجه شدید که ازدواج کرده اید! و اگر سر کوچکترین موضوعی با همسرتان --زن یا شوهر-- مثل سگ و گربه به هم میپرید! تماشای این فیلم را بصورت آموزشی به شما توصیه میکنم.

Ratatouille 9.0

راتاتوئی

الف. رمی، موش صحرائی ست که بر خلاف همنوعانش، میلی به زباله خواری نداشته و تحت تاثیر گستو --سر آشپز رستوران پنج ستاره ای در پاریس-- به آشپزی علاقمند شده و شگفتی میآفریند...
ب. سابقا هنگام تماشای آثاری که به لحاظ جلوه های بصری حرفی برای زدن داشتند؛ ابتدا دهانمان چند لحظه ای باز میماند، و سپس رو به هم نموده و یکدیگر را به صحنه مزبور توجه میدادیم که: "دیدی!!؟" --یا چیزی شبیه به این-- و خلاصه دستجمعی کف میکردیم!. این رویکرد همواره موقع دیدن شاهکارهای پیکسار --از داستان اسباب بازی گرفته تا آثار موخرش از جمله شگفت انگیزها، یافتن نیمو و...-- عود کرده و باعث میشد دقایقی از فیلم فارغ شده و مثلا لب به تحسین طبیعی بودن آب! یا واقعی نمودن حرکات و شخصیت ها بگشائیم...
...و اما، مرض اینکه؛ اگر شما نیز جزو افراد بالا هستید، پیشنهاد میکنم از خیر تماشای راتاتوئی بگذرید!، در غیر اینصورت یک ساعت و نیم کف کردن بی امان انتظارتان را خواهد کشید، چه بسا دندان هایتان از شدت شگفتی بریزد، یا حتی دچار ریزش مو و سکته مزمن شوید... خلاصه از ما گفتن!
تبصره آنکه، میتوانید اثرات مزبور را با تماشای نسخه پرده ای، آنهم در یک تلویزیون درب و داغان یا احیانا اسکرین نه چندان واضح لپ تاپ همایونی تا حد قابل ملاحظه ای کاهش دهید.
ج. احتمالا از عرایض بالا --و البته امتیاز نه از ده-- متوجه شدید که با فیلم زیبا و دیدنی طرف هستیم.
البته باید انصاف داد که زیبائی فیلم محدود به جلوه های بصری فوق العاده اش نبوده، و به لحاظ سینمایی نیز حرف های زیادی برای گفتن دارد.
خلاصه باید به آقای براد برد --که داستان اسباب بازی و شگفت انگیزها نیز دست پخت ایشان بوده-- دست مریزاد گفت.
د. ...و اما "دال"؛ نه راتاتوئی و نه هیچ دستاورد شایان ملاحظه ای بدون زحمت و کوشش و کذا و کذا "به دست" نیامده و نخواهد آمد؛ --بد نیست بدانید برای خلق تصویر آشپز خیس در این فیلم، مدت ها بر روی سیاهی لشکرهای واقعی خیس با لباس آشپزی تحقیق کرده اند!، یا مثلا برای به تصویر کشیدن بهترین تصویر ازمواد غذائی در ظروف، تحقیقات گسترده ای بر روی پانزده ماده اولیه،انجام شده که در این فیلم میتوانید شاهد نتیجه اش باشید. نمونه دیگر آنکه طراحی موش ها زیر نظر زیست شناسان متخصص انجام گرفته و...-- در قسمتی از گیتی پای به هستی گذاشتیم که هنر تنها نزد ماست و کائنات قسمتی از نگین انگشتریمان. پنج، شش، یا اصلا خدا میداند چند هزار سال فرهنگ و تمدن داریم که کرارا به سر این و آن میزنیم و بخاطرش قیافه میگیریم و "البته" همه چیز حق مسلم ماست؛
سخن کوتاه آنکه؛
در این جهل مرکب ابدالدهر بمانیم اگر دور نریزیم اگر کور بمانیم
خلاصه --مجددا و این بار موکدا-- از ما گفتن

پینوشت:
طبع شعر هم داشتم و نمیدانستم! (بقول دبیر شیمی منفور و عوضی دوران دبیرستان که دائما درحال چرند صادر کردن از خود بود: شعر از خودم)

The Walker

واکر
--کنایه از شغلی که سگ های دیگران را برای قدم زدن بیرون میبرند--

الف. پدر پدربزرگش با مزارع پنبه ثروتمند شده بود. پدر بزرگش با استفاده از صنعت دخانیات امپراطوریش را ساخته بود. و پدرش، ...پدرش سناتور محترمی بود که سایه اش حتی پس از مرگ، رهایش نمیکرد.
کار پیج سوم اما، به زعم سایرین وارث خوبی برای تاج و تخت اجدادش نبود. او در آستانه پنجاه سالگی هیچ کار و کسب معلومی نداشت، و این طور که میگفتند به انحرافات جنسی مبتلا بود.
او یک "واکر" بود؛ یعنی مردی که به استخدام بانوان میانسال --آنچه خودشان فکر میکردند هستند!-- ثروتمند در میاید، تا با آنها در انظار عمومی ظاهر شده و علاوه بر این هم صحبت و درکنارشان باشد. کاری که انجامش آنقدرها هم --برخلاف ظاهرش-- ساده نیست، بخصوص وقتی پای قتلی در میان است، و او قربانی مناسبات پیچیده سیاستمداران واشنگتن...
ب. آخرین فیلم پل شریدر کبیر در نوع خود شاهکاریست که فرسنگ ها با آثار غالب سینمای امروز امریکا فاصله دارد. وی که بیشتر به خاطر فیلم نامه های گران سنگ و کوه پیکرش --نظیر: آخرین وسوسه های مسیح، گاو خشمگین، و راننده تاکسی، که هرسه توسط مارتین اسکورسیزی به فیلم درآمده اند-- مشهور است، این بار علاوه بر نگارش فیلم نامه متین و قابل قبول واکر، ردای کارگردانی را نیز بر تن کرده و انصافا از عهده وظایف محوله سربلند بیرون می آید.
فیلم اگرچه عنوان شاهکار را بدوش نخواهد کشید، لیکن برگ قابل قبول و روشنی ست در کارنامه قطور و سنگین جناب شریدر --که بنده ترجیح میدهم "شردر" صدایش کنم!--
ج. نخستین و شاید مهمترین مولفه "واکر"، آرامش، و دوری جستن مثال زدنی کارگردان از ایجاد تنش و ضرباهنگ در فیلم است. موضوعی که ابتدا قدری غریب مینماید، ولی با پیشرفت و قوام یافتن معادلات داستان تبدیل به نقطه قوت اثر گردیده است.
از این گذشته، بازی ها بی نقص اند. وودی هارلسون در نقشی متفاوت --بسیار متفاوت!-- جا افتاده و شخصیتی را جان میبخشد که آرام است و مودب و درون گرا و لطیف و...! به عبارتی "هر آنچه او واقعا نیست"! ...و سربلند بیرون می آید.
د. همه اینها را گفتم که بر موضع بی طرف ام پاکوفته باشم؛ لیکن اگر از من میپرسید، پاسخ ام "خب که چه!؟" خواهد بود. چه بسا در ادامه تصریح کنم: اصلا برای چه فیلم میسازید؟ که حرف های تکراری و بدیهی را تکرار کنید؟؛ سناتورها، لابییست ها، و سیاستمداران واشنگتن دنیای غامض و تاریک و بی رحمی دارند؟؛ که نگاهی داشته باشیم به زندگی یک واکر خسته و در عین حال اسیر معادلات مزبور؟ ...که... چه؟
به عبارت دیگر معتقدم، فیلم به زیبائی تماشاگر را دور حلقه خالی و پوچی از داستانی خنثی و بی رنگ و بو و خاصیت گردانده و سر نقطه شروع تمام میشود!
ه. در مجموع اگر از آثار احمقانه سینمای امروز خسته شده اید، واکر اثر محکمی ست، لیکن بیاد داشته باشید؛ اثر محکمی شالوده بر آب!

پینوشت:
فیلم قرار است هفتم دسامبر سال جاری اکران شود! --یعنی دو ماه دیگر-- و خدا میداند چطور نسخه با کیفیتی از آن به دست حقیر رسیده --درحالیکه هنوز حتی پوستر فیلم منتشر نشده است--؛ طبق معمول محبت نموده و پیدا کنید پرتغال فروش را...!

I Now Pronounce You Chuck & Larry 5.0

حالا شما را چاک و لری --بر وزن زن و شوهر-- اعلام میکنم

الف. لری ولنتاین، پس از مرگ همسرش در هم شکسته، و به تنها چیزی که در دنیا فکر نمیکند؛ استفاده از مهلت دوازده ماهه انتقال بیمه عمر، به نفع فرزندانش است. او برای انجام وظیفه --بعنوان آتش نشان-- هر روز با خطرات متعددی روبروست و فکر سرنوشت فرزندان خردسال، در صورت آسیب دیدنش او را رها نمیکند. پس از پیگیریهای فراوان مشخص میشود که تنها یک راه برای انتقال بیمه عمر وجود دارد: ازدواج و انتقال به همسر!.
لری که در شرایط زندگی با زن دیگری نیست، و از طرفی به فرض بودن هم نمیتواند به طرف احتمالی برای نگهداری از فرزندانش اعتماد کند، از همه جا مستاصل میشود. تا اینکه از تصویب قانونی به نفع همجنس گرایان، مبنی بر امکان مذکر بودن همسر! برای مناسبات قانونی --از جمله بیمه-- مطلع میشود.
لری از چاک، نزدیک ترین دوستش --که به تازگی جانش را هم نجات داده-- میخواهد که تنها روی کاغذ با وی ازدواج کرده! و بیمه عمر را به نفع خودش قبول کند. لیکن ازدواج روی کاغذ تازه شروع ماجراست؛ وقتی آقایان از قوانین مبنی بر مجازات سنگین سوء استفاده کنندگان از حقوق همجنس خواهان خبردار میشوند. پیگیریهای قانونی بر علیه این دو باعث میشود ناچار شوند تمام شئونات زندگیشان را همجنس خواهانه! کنند و...
ب. اول از همه آنکه، اگر در ایالات متحده زندگی نمیکنید --به عبارت دیگر اگر مناسبات حقوقی و کاستی های حقوق شهروندی در ایالات متحده برایتان مهم نیست-- و اگر جزو حامیان همجنس خواهی نیستید: دست کم نیمی از فیلم به نظرتان مهمل و کاملا اضافه خواهد آمد. نیمه ای که پر است از شعار و سخنرانی در باب اجتماع اقلیتی از آقایون که به همه خانم ها به چشم خواهری نگاه میکنند! این نیمه اگرچه با توجه به مناسبات امریکا لازم بوده --اولا به دلیل پرهیز از متهم شدن به ضدیت با آزادی های مزبور، که میتوانسته فیلم را نابود سازد و دوما بخاطر مباحث بازاریابی و ارزش بازار جماعت مورد اشاره که تماشاگران بالقوه فیلم محسوب میشدند--، لیکن باعث شده تماشای فیلم، مانند این باشد که: به ازای هر دو دقیقه که برایتان جک تعریف کنند، دو دقیقه هم فلکتان کنند!
ج. و اما نیمه باقی مانده، اگرچه گاهگاه از فرط خنده شما را به حال اغما فرو خواهد برد، لیکن در مجموع حرفی برای گفتن نداشته و چیزی نیست مگر تعداد زیادی شوخی های تکراری در کنار چند شوخی ناب!
د. شخصا تماشای فیلم را توصیه نمیکنم، مگر اینکه از طرفداران همیشگی خل بازی های آدام سندلر باشید، و یا اینکه... --میتوانید در بین موارد بالا، دوباره نگاهی به لیست مخاطبان بیندازید--

پینوشت:
متاسفانه علیرغم تلاش های زیاد نتوانستم از خیر گفتن این یک جمله بگذرم: "تمام فیلم یک طرف، آن یکی دو دقیقه جسیکا بیل، آن طرف دیگر"!! --آنهایی که فیلم را دیده اند به آنهائی که فیلم را ندیده اند بگویند!--

The Phantom of the Opera 8.0

شبح اپرا

الف. نابغه کریه المنظری که سال هاست در خماخم دالان های مخفی اپرای پاریس زندگی میکند، گرفتار عشق مریدش کریستین، دخترک آوازه خوانی میشود که خود دل در گرو جوان زیباروی دیگری دارد...
ب. فیلمی که درباره اش صحبت میکنیم، ششمین پیایند سینمایی این موزیکال افسانه ایست. و باید اعتراف کرد که نسبت به نسخ مقدم آن از هزار و نهصد و بیست و پنج به این سو، دستخوش تغییرات فراوانی شده است؛ اول آنکه شبح این اپرا برخلاف اسلافش چندان هم کریه المنظر نیست، و در حالیکه اشباح قبلی موجوداتی زشت با صورت معوج، چشمان بی فروغ و لب های از هم دریده بودند، این یکی جوان تنومند و خوش پوشی ست که بیننده را بیشتر به یاد بت من می اندازد. --در باب خوش تیپ بودن جناب شبح، کافی ست نگاهی به نطق های قرائش با لنگ و شنل! در سیصد بیاندازید--. دیگر آنکه شخصیت رائول، برخلاف آنچه میبایست، از صلابت لازم برخوردار نیست، طوری که اگر هر خانم جوانی را جای کریستین بگذارند؛ شبح را به او ترجیح خواهد داد!
...اما
ج. استیل و شکوه بصری فیلم در کنار موسیقی تکان دهنده و بازی های قابل قبول، از این فیلم، اثری دیدنی ساخته، که تجربه تماشایش برای تمام علاقمندان ژانر موزیکال لذت بخش خواهد بود.
بماند که نگارنده با وقفه ای سه ساله موفق به تماشای فیلم شده و قالب علاقمندان مورد اشاره احتمالا تا بحال آن را دیده اند!

Blog Routine

الف. یکی دو روز پیش ظریفی یقه حقیر را پای مسنجر گرفته بود که این چه وضعی ست و چرا بلاگت دیر به دیر بروز میشود! همین پنج شنبه هفته گذشته هم فریاد وا اسفای یکی از رفقای عزیزتر از جان به هوا برخواسته بود که: "خب یا درش را تخته کن و جهانی را آسوده، یا بمیر و بنویس!!"، فلذا لازم دیدم در باب بروز رسانی بلاگ ترتیب اثری داده و مراتب را به استحضار دوستان و دشمنان خواننده این سطور برسانم.
پس از محاسبات طولانی، تاملات ژرف و غور مفصل، در باب وضعیت بیزنس و سایر مطالعات و خط و ربط های شخصی، اراده مان براین شد که بلاگ را به طور مرتب و هر سه روز یک بار بروز نمائیم؛ که به عبارتی میکند ماهی ده نقد و احیانا یکی دو تکه استندآپ از همین گونه ای که مطالعه میفرمائید. پس چنین باد.
ب. شایان اشاره است؛ انگیزه از نگاشتن مطلب در بلاگ اصلا و اساسا یک سرگرمی شخصی بوده و هدف ثالث خارجی نداشته و ندارد، لیکن مطالب بالا از این جهت به عرض رسید که خلاصه بعله، حقیر برای حسن نظر و توجه رفقا نیز ارزش و اهمیت قائل هست و قس علی هذا...!
ج. عجیب حکایتی شده وسواس در نوشتن مطلب برای فیلم هایی که گفتنی زیاد دارند؛ قریب به دو ماه از زمانی که جان سخت چهار یا سیزده یار اوشن را دیدم میگذرد و هنوز راجع بهشان چیزی نگفتم، تنها به این خاطر که موضوعات و نکات فراوانی در باب آثار مورد اشاره --و نظایر آنها-- وجود داشته و جمع بندی و سرهم کردن مطلب مقبول در باب آنها بیش از آنچه حقیر در اختیار دارد، زمان میبرد... --گفتار "ج" قسمتی از تفکر صاحب این کیبورد با صدای بلند است، بلکه سلوشنی پیدا شود...--
.
.
.
پس تا سه روز دیگر
در پناه خرد

Shattered 5.0

در هم شکسته

الف. زندگی نیل، بیزنس من موفقی که برای پیشرفت در مناسبات شغلی دست به هرکاری میزند، با دزدیده شدن دختر خردسالش در هم شکسته و او را به همراه همسرش تا مرز جنون پیش میبرد. آدم ربا مرد مرموز، خونسرد و بی رحمی ست که معلوم نیست از جانشان چه میخواهد...!
ب. یک شکست تجاری دیگر در کارنامه حرفه ای پیرس برازنان؛ او که تا چندسال پیش رکوردهای فروش سری چهل ساله جیمزباند را جابجا میکرد، با اصرار بر بازی در فیلم های جمع و جور و مشارکت در تهیه آثار --از طریق شرکت فیلم سازی اش-- به جمع نفروش های عالم سینما پیوسته است. و البته باید اعتراف کنم بجز این یکی، دیگر فیلم هایش همه شاهکار از آب درآمده اند. بهرتقدیر لازم نیست نگران باشید. او به زودی با "زندگی زناشوئی" بازخواهد گشت و پس از آن با "ماما میا" و "ماجرای تاپ کاپی" --که ادامه ماجرای توماس کراون خواهد بود-- دوباره گیشه را بازپس خواهد گرفت.
ژرارد باتلر هم پس از عربده کشی هایش در "سیصد"، سپر و کلاهخود را به دیوار آویخته، سر و صورت را صفائی داده و ناامیدانه تلاش کرده به فیلم جانی بدمد؛ وی اگرچه در برخی لحظات موفق بوده، لیکن در مجموع حرفی برای گفتن نداشته و ثابت میکند بدون نیزه و بقیه دویست و نود و نه نفر حرفی برای گفتن ندارد!
ج. ازهر زاویه ای به فیلم نگاه کنیم با اثر متوسطی طرف هستیم که ماجراهایش به تناوب بگیر و نگیر دارند! به عبارت دیگر خط داستانی جذاب و بالقوه درگیر کننده آن با داستانک های نه چندان درگیر کننده و بعضا احمقانه خنثی شده و اگر به خاطر گل روی برازنان نبود فیلم را به کل از نفس می انداخت.
د. در هم شکسته مجموعا ارزش یک بار دیدن را داشته و برای متاهلین عزیز حتی آموزنده خواهد بود.

Harry Potter and the Order of the Phoenix 7.5

هری پاتر و محفل ققنوس

الف. حکایت پنجمین سال تحصیل هری پاتر در مدرسه جادوگری هاگوارتز؛ وزارت سحر و جادو حاضر به پذیرش بازگشت لرد سیاه نیست و تلاش میکند با دروغگو جلوه دادن دامبلدور و هری، اوضاع را آرام نگه دارد. دامبلدور اعضای محفل ققنوس را دوباره گرد آورده و آماده نبرد با خصم میشود. این ها همه در حالیست که هری احساس میکند اهریمن درونش شعله ور شده و عنقریب او را به کام تاریکی خواهد کشید...
ب. بدون شک زیباترین پیایند سینمایی هری پاتر از نظر بصری؛ از مناظر سرسبز ابتدای فیلم گرفته تا دکورهای عظیم و باشکوه هاگوارتز و هاگزمید، تا دوئل های مرگ بار وزارت سحر و جادو، دست به دست هم داده اند تا شما را به صندلی چسبانده و مردمک چشمانتان را بازتر از همیشه کنند!
بدون شک احمقانه ترین اقتباس ادبی ممکن؛ نه تنها از آثار هری پاتر که از تمام داستان های همه زمان ها؛ به عبارت دیگر اصلا اقتباسی در کار نبوده؛ نویسندگان محترم کتاب را مقابل روی خود گذاشته و به اندازه دو ساعت از صحنه های آن را برای فیلم انتخاب کرده اند، طوری که:
- حتما باید مسیر روائی و اتفاقات کتاب را بطور کامل از حفظ داشته باشید تا از چند و چون اتفاقات و شناسائی شخصیت ها و چرایی رویدادها سر در بیاورید. --راجر ابرت در نقد این فیلم گفته بود: "سر در آوردن از این فیلم و رویدادهایش نیاز به یک پی.اچ.دی از خود هاگوارتز دارد."--
- صحنه ها آنقدر به هم بی ربط اند که براحتی میتوانید سکانس دلخواهتان را از فیلم حذف کنید و آب از آب تکان نخورد؛ انگار کارگردان بوئی از پیوستگی و یکپارچگی نبرده و به سبک "راز بقا" تنها تعدادی صحنه زیبا را بصورت تصادفی پشت هم چیده و تدوین کرده است.
- از این گذشته تعداد متنابهی از سکانس های فیلم کاملا نامربوط، اضافه، و فرمایشی به فیلم اضافه شده اند تا جبران مافات دستمزد بازیگران گران قیمت و انتظارات طرفدارانشان را کنند؛ برای مثال نگاه کنید به صحبت های بی ربط و احمقانه سیریوس و هری در ایستگاه قطار؛ که در کتاب هم نیست و اینجا برای بیشتر شدن نقش گری اولدمن به زور به فیلم چسبانده شده است.
ج. به رغم تمام موارد بالا، شخصا معتقدم این فیلم قادر به راضی نمودن طرفدارانش خواهد بود؛ بازدید دوباره هاگوارتز و دانش آموزان و اساتید اش، تماشای دنیای عجیب و در عین حال با شکوه جادوگران و از همه مهمتر شاهد نخستین میک-اوت هری و چوچانگ بودن!، به اندازه کافی دلیل به دست طرفداران خواهد داد...

Transformers 7.5

ترانسفورمرز

الف. کره زمین محل رویاروئی دو نژاد از روبات های بیگانه شده است. روبات هایی که قادرند به اشیاء و وسایل مختلف تغییر شکل دهند. این هر دو گروه بدنبال مکعبی هستند که سال ها قبل به زمین سقوط کرده و کلید یافتن آن نوجوانیست بی دست و پا و از همه جا بی خبر که بزرگترین دغدغه اش جلب توجه جنس مخالف است...
ب. نکته جالب در مورد این فیلم نزدیکی شگفت انگیز نقاط ضعف و قوتش به یکدیگر است؛ از یک سو جلوه های ویژه خیره کننده آن چنان عظیم، پیچیده و در عین حال بی نقص است که از اعتماد تماشاگر به چشمانش میکاهد! و از سوی دیگر غلظت آن چنان زیاد شده که بیننده را دلتنگ دیدن چند آدمیزاد و صحنه غیر کامپیوتری می کند. دو کفه ترازو وقتی به سمت منفی سنگین تر میشود که بازی هنرپیشگان آن بی نقص و شیمی روابط انسانی اش باور پذیر از کار در می آید.
به عبارت ساده تر --بعضی ها میگویند بنده غامض مینویسم و فهم مطالبم آسان نیست: "انگار نیچه فیلم را نقد کرده"-- با "انیمیشن بلند"ی طرف هستیم که تعدادی هنرپیشه نامدار و شناخته شده در لابلای آن بازی های بی نقصی ارائه کرده اند! قضاوت با شما...
گویا کارگردان که متوجه کاستی روابط انسانی شده، سعی نموده با اضافه کردن داستان های فرعی نظیر تیم هکرها و... به روایت جانی ببخشد که متاسفانه طرفندش نگرفته و تنها یکی دو بخش کاملا اضافه و بی خاصیت آویزان فیلم شده است.
ج. علیرغم مطالب بالا، باید اعتراف کرد، با فیلم حرفه ای و تماشایی طرف هستیم که بخصوص از تماشای نیمه اولش پشیمان نخواهید شد.
د. این هم چهارمین پست پیاپی که به نحوی با شیا لابوف ارتباط پیدا کرده است... گفته بودم که...

Indiana Jones and the Kingdom of the Crystal Skull

ایندیانا جونز؛ و قلمرو جمجمه شیشه ای

الف. بالاخره بخشی از انتظارات به پایان رسیده و دست کم عنوان ایندیانا جونز بعدی اعلام شد.
همانطور که استحضار دارید، رویکرد نگارنده این بلاگ عموما تحلیلی بوده و به ندرت پا در کفش خبر رسانان و خبرنگاران نموده است؛ لیکن انصاف بدهید که نمیشود بساط ساخت ایندیانا جونز بعدی --و آخر-- تاریخ سینما با حضور همه اعضای تیم باصفای قبلی برپا شود و ما خاموش!
ب. باید جای یک نفر را خالی کرد و آن کسی نیست جز پدر ایندیاناجونز، سر شون کانری که گویا دعوت اسپیلبرگ را در این واپسین پیایند مجموعه لبیک نگفته است.
ج. این سومین پست پیاپی ایست که به نوعی با شیالابوف ارتباط مستقیم دارد؛ او که عنوان فیلم را برای مطبوعات فاش نمود در فیلم بعدی نقش فرزند ایندی را جان خواهد بخشید.
د. گویا اسپیلبرگ تصمیم گرفته ایندیانا جونز و قلمرو جمجمه شیشه ای را به تولد بنده برساند؛ چرا که تاریخ اکران فیلم اواخر اردیبهشت سال آینده اعلام شده است! --استیو همیشه لطف داشته--

Surf's Up 8.0

--لطفا یه نفر عبارت مناسبی برای ترجمه عنوان پیشنهاد کنه--

الف. با این فرض که موج سواری توسط پنگوئن ها اختراع شده؛ فیلم در قالب یک مستند! به مسابقات جهانی موج سواری، همینطور حواشی و اسطوره های این ورزش میان پنگوئن ها پرداخته و زندگی کدی ماوریک جوان و جویای نام را از سواحل یخ زده آرکتیک تا جزایر زیبای قناری به تصویر میکشد!
ب. از نظر بصری بدون شک با یک شاهکار طرفیم؛ از حس سرد و یخ زده قطب گرفته تا امواج نیل گون و جنگل های سرسبز، طراحان فیلم شما را در این طوفان زیبائی مسحور می کنند.
کار صدا پیشگان عالی و بی نقص است؛ راجع به شیا لابوف که در همین پست قبلی حرف زدیم، جیمز وودز وجف بریجز هم سنگ تمام گذاشتند.
سبک روائی داستان بدیع و بی نظیر بوده و مستندوار بیننده را طوری با خود به اعماق مناسبات دنیای پنگوئن ها میکشد که تصور میکنید خود سازندگان به وجود چنین دنیایی باور داشته اند! یا شاید واقعا موج سواری توسط پنگوئن ها اختراع شده و ما تا بحال نمیدانستیم.
همینطور ترکیب طنز ظریف کلامی با شوخی های بزن بزن و اسلپ استیک، تماشای آن را برای همه رده های سنی امکان پذیر و جذاب نموده است.
هوم م م م م، ...همین

پینوشت: اگر دست من بود، تهیه کنندگان و سازندگان فیلم مزخرف پاهای شاد را مجبور میکردم؛ هرکدام صد بار از روی سناریوی این فیلم جریمه بنویسند...!

Disturbia 8.0

دیستربیا
هر قاتل زنجیره ای، بهرحال در همسایگی کسی زندگی میکند؛ از کجا معلوم شما آن فرد نباشید!؟

الف. کایل، خودش را بخاطر حادثه رانندگی که منجر به مرگ پدرش شده، سرزنش نموده و از نظر روحی آشفته و درهم شکسته است. او که دیگر برای هیچ چیز و هیچ کسی در دنیا ارزش قائل نیست دائما دردسر تراشیده و نهایتا یکی از اساتیدش را مضروب میکند. دادگاه با در نظر گرفتن شرایط روحی وی، او را "بازداشت سرخانه" میکند. وی ابتدا خودش را با تماشای تلویزیون، گشت و گذار در اینترنت و بازی های کامپیوتری سرگرم میکند، اما بعد از یک جرو بحث لفظی با مادرش، تمام امکانات را از دست داده و از سر بیکاری و ناچاری به دید زدن همسایه ها روی میاورد؛ کاری که دو نتیجه قریب الوقوع دارد: آشنائی با دختر زیبای همسایه! و پی بردن به اینکه همسایه روبرویی یک قاتل زنجیره ایست...
ب. باید توجه داشت، "دیستربیا" بار سنگینی بر دوش دارد چرا که بازسازی بروز شده ای از "پنجره عقبی" آلفرد هیچکاک بوده و خواسته یا ناخواسته، نه با فیلم های هم رده خود --فیلم های تین ایجری ماجرائی و هراس انگیز مثل سری "جیغ"-- که با دست پخت یکی از اساتید بزرگ تاریخ سینما مقایسه میشود. از این گذشته، طبیعتا بیننده به یاد کاریزمای تکرار ناشدنی جیمز استوارت افتاده و انتظارات از "شیا لابوف" جوان نیز به همان میزان بالاخواهد بود.
لیکن به زعم تمام این موارد، دیستربیا موفق از آزمون بیرون آمده و شیا لابوف هم ثابت نموده؛ اسپیلبرگ بیخود از کسی تعریف نمیکند.
به عبارتی میتوان گفت: دیستربیا ترکیب موزون و معقولی از هیجان، تعلیق، بازی های خوب و باورپذیر، داستان نسبتا قابل قبول، و با پایان بندی منطقی ست.
ج. مدتی پیش با دوستی راجع به اینکه اکثر قریب به اتفاق ستارگان آسمان سرزمین فرشتگان، حتی میانسالی را پشت سر گذاشته، و دیگر اثری و خبری از جوان تر ها نیست، صحبت میکردیم. حرف این بود که؛ تام کروز و بروس ویلیس و براد پیت و پیرس برازنان و جیم کری و جرج کلونی و راسل کراو و ساموئل جکسون و...، یا از مرز پنجاه سالگی گذشته اند یا حداکثر تا دو-سه سال دیگر خواهند گذشت؛ این در حالیست که هریسون فورد و جک نیکلسون و رابرت دنیرو و ال پاچینو و... بین شصت تا هفتاد، و شون کانری و
رابرت ردفورد و آنتونی هاپکینز و مایکل کین و... نزدیک یا بیش از هشتاد سال سن دارند! بماند اینکه هنرپیشگان طراز دوم نظیر مت دیمون واستیو کرل و... هم بیش از چهل سال دارند و بزودی به گروه اول خواهند پیوست.
حال سوال اینجاست که چه کسی قرار است جای این لشکر عظیم ستارگان را بگیرد؟ اجازه دهید با ذکر یک مثال قضیه را روشن تر کنم: وقتی الک گینس پا به سن میگذاشت شون کانری ای بود که جایش را بگیرد؛ و شون کانری در حالی طعم پیری را چشید که رابرت دنیرو و ال پاچینو و جک نیکلسون سر اسکار کشتی میگرفتند و تازه هنرپیشه هایی مثل هاروی کایتل را زیر دست و پا له میکردند! همینطور گذر از میانسالی این غول ها مصادف با اوج گرفتن ستارگانی چون شوارتزنگر و استالون و بروس ویلیس شد، و بعد از آن براد پیت و تام کروز و... اما حالا چه کسی از ظرفیت بالقوه جایگزینی تام کروز یا برادپیت برخوردار است؟ --هماوردی با جک نیکلسون و رابرت دنیرو پیشکش!--
پاسخ این سوال "هیچ کس" است. لیکن، نباید از کورسوی امید غافل بود؛ به زعم نگارنده در حال حاضر تنها دو نفر قادرند جایگزین مناسبی برای نسل فعلی باشند: جاش هارتنت --شهر گناه، شماره خوش شانسی هفت، سقوط شاهین سیاه-- و همین شیا لابوف --دیستربیا، ترانسفورمرز، کنستانتین--
ببینید کی گفتم...
--اگر فرصت شد در این باره بیشتر خواهم گفت--
د. دیستربیا در میان آثار تعلیق و حادثه امروزی نمونه تماشائی و سرگرم کننده ایست و تصور نمیکنم از تماشایش پشیمان شوید.


* بازداشت سرخانه: روش مجازات متداولی در ایالات متحده برای محکومین بدون سابقه کیفری و برای جرائم جزئی؛ وسیله فرستنده ای را به ساق پای فرد محکوم میبندند که مستقیما به اداره پلیس متصل است و در صورتی که فرد، محیط منزل را ترک نماید ایشان را مطلع خواهد نمود.

The Bourne Ultimatum 8.0

اولتیماتوم بورن
بدو جیسون، بدو

الف. داستان جیسون بورن، مامور مخفی ای که در پی از دست دادن حافظه، و بدنبال کشف معمای کیستی اش باعث برهم خوردن آرامش بسیارانی شده، را دو دقیقه پس از انتهای قسمت دوم پی گرفته و به همراه او از روسیه به فرانسه، انگلیس، ایالات متحده و مراکش سفر میکنیم. بورن متوقف شدنی نیست و مدیران عالی سی.آی.ای، او را خطری برای امنیت ملی قلمداد کرده و مترصد از میان برداشتنش هستند. او با هر قدمی که برمی دارد، خاطرات تکان دهنده تری بیاد آورده و...
ب. اولتیماتوم بورن، از نظر خط داستانی بدون شک هیچ حرف خاصی برای گفتن ندارد؛ داستانی متوسط و بشدت تکراری که اظهر من الشمس چیزی نیست جز کش پیدا کردن تحمیلی قضایا با هدف استخراج هرچه بیشتر طلا از معدن آقای بورن؛ --حتی تنوع داستانی شش-گانه راکی نیز یک سر و گردن از این فیلم بالاتر می ایستد...--،
همینطور تعدد حفره های فیلم نامه با توجه به ضرورت پاسخ گوئی نهائی به تماشاگری که هرسه فیلم را دنبال نموده افزایش قابل ملاحظه ای پیدا کرده و به درد آخرین کتاب هری پاتر دچار شده است: چون قافیه تنگ آید، شاعر به جفنگ آید... --بماند که سازندگان محترم نهایتا "پایان باز" را برای فیلم انتخاب کرده اند تا خدای ناکرده مدخل معدن طلای صدرالذکر، در صورت بوجود آمدن شرایط ادامه استخراج، بسته نشود--
...علیرغم همه این ها، اما
بمباران تماشاگر با ترکیب مردافکنی از هیجان و تعلیق و تعقیب و گریز و انفجار، ضرباهنگ کوبنده و مرگ بار، جلوه های بصری فوق العاده خوش ساخت، لوکیشن های متنوع، رعایت قواعد بازی های جاسوسی، و بازی های حرفه ای از هنرپیشه های درجه اولی که به ندرت میتوان از آن ها در آثار مشابه سراغ گرفت، از اولتیماتوم بورن اثری تماشایی و تجربه ای لذت بخش ساخته اند.
به عبارت دیگر، زمانی که به تماشای این فیلم مینشینید، محکم بودن یا نبودن داستان، آخرین چیزیست که به ذهنتان خواهد رسید.
ج. مت دیمون با سه گانه بورن، تمامی ظرفیت بالقوه اش را صرف شکل دادن شخصیتی کرد که دانسته با "ج" و "ب" آغاز شده --جیسون بورن-- و بدلایل متعدد --منجمله شغل پوشش اش بعنوان یکی از مدیران یک شرکت کشتیرانی!--، مکررا با سایر جاسوسان سینما و بخصوص آنهائی که در مورد ج و ب با او اشتراک دارند --جیمز باند-- مقایسه خواهد شد. باید اعتراف کنم شخصیتی که دیمون جان بخشیده، کاملا فاقد کاریزمای جاسوسان طراز اول سینما بوده و بیشتر حکم بزن بهادر عصبی و عصبانی را دارد که حتی عابران در خیابان نیز میتوانند حدس بزنند مامور مخفی ست. --برای مثال مقایسه کنید با تیموتی دالتون در "جواز قتل" به نقش جیمزباند انتقام جوئی که از دستورات سرپیچی کرده و از مرکز فرماندهی فرار میکند...--
د. آخر آنکه، به موازات اکران واپسین پیایند سینمائی بورن، کتاب چهارم این شخصیت با عنوان "خیانت بورن" روانه قفسه های کتاب فروشی ها شده است. میتوانید فصل آغازین آن را اینجا مطالعه کنید. --البته شخصا خواندن نوول های بورن را توصیه نمیکنم؛ چرا که یکی از آنها را خوانده و از وقتی که برای آن هدر دادم پشیمان هستم. اگر علاقمند به رمان های جاسوسی هستید، اکیدا مطالعه سری جیمزباند را پیشنهاد میکنم که به رغم قدیمی بودن به جمیع جهات خواندنی تر هستند.--

Bug 4.0

حشره
اشلی جاد، بدون میک آپ!؛
باید فیلم وحشتناکی باشد...

الف. اگنس، زن مطلقه تنها و از نظر روحی درهم شکسته ایست که در یک متل درب و داغان روزگار میگذراند. همسر سابقش، محکومیست که به تازگی
وبصورت مشروط از زندان آزاد شده و از هر فرصتی برای ارعاب و تهدید اگنس استفاده میکند. همینطور کارش بعنوان پیشخدمت در یک کلوب شبانه زنان هم جنس خاه برایش حکم سوهان روح را دارد... تا اینکه از طریق یکی از دوستانش با پیتر آشنا میشود: مردی که بر خلاف سایرین با او مهربان است و در کنارش احساس آرامش میکند.
اما حتی پیتر هم آنچنان با او روراست نیست! او پس از مدتی فاش میکند که یک ارتشی فراری و تحت تعقیب است؛ چرا که پس از بازگشت از جنگ خلیج مورد آزمایشات متعددی قرار گرفته و برای مدت ها بعنوان موش آزمایشگاهی بستری بوده... او معتقد است حکومت برای بردست گرفتن کنترل کامل شهروندان از حشرات جهش یافته ای استفاده میکند که حتی خودش نیز بدان ها آلوده است.
اگنس ابتدا ترسیده و قادر به باور کردن موضوع نیست، اما پس از شنیدن اطلاعات دقیق پیتر در مورد حشره، و تحت تاثیر وابستگی شدیدش به او
و البته ترس از دست دادن تنها کسی که در دنیا دارد موضوع را پذیرفته و به اتفاق پیتر سعی در مقاومت مقابل حکومت! و از بین بردن حشرات میکند...
ب. بزرگترین و اساسی ترین مشکل فیلم، عدم وجود تعلیق و ایهام در موضوع آن است؛ از ابتدا میدانیم که پیتر و اگنس در حال خیال پردازی اند، و ما در حال تماشای "یک دیوانه و یک شخص بی ثبات از نظر روحی" هستیم؛ پس تماشاگر از همراهی آنان، یا احیانا همذات پنداری در همان قدم اول باز میماند. به عبارت دیگر، "حشره" حکم مستندی از دو بیمار روانی را پیدا کرده، که انواع و اقسام شکنجه های روحی و جسمی را به تناوب روی خود و دیگری می آزمایند! و کدام ابلیسی حاضر به تماشای –یا احیانا لذت بردن از– چنین موضوعی ست؟
در حالیکه اگر ایهامی در موضوع داستان وجود میداشت، و تماشاگر قادر بود احتمال حقیقت داشتن ادعای پیتر را در نظر بگیرد، "حشره" به زعم اتمسفر استادانه و جلوه های بصری میخکوب کننده اش قادر بود تبدیل به فیلمی ماندگار و بیاد ماندنی شود. حیف!
ج. نکته حائز اشاره دیگر رویکرد سازندگان به "حشره" است، که میتوان آن را براحتی از پوستر فیلم تشخیص داد: "یکی از آزار دهنده ترین فیلم هایی که میتوانید تصور کنید!!"...به زعم این عبارات و دیگر ترفندهایی که در بازاریابی فیلم بکار رفته اند؛ گویا مخاطب اصلی فیلم را قاتلین زنجیره ای! و قبایل آدم خوار!! تشکیل میدهند. و بطور قطع احتمال رویا رویی با درامی روانشناختی را –که پیش تر بعنوان شالوده و شیرازه فیلم مطرح شده بود– بطور کامل خنثی میکند.
د. کارگردان "حشره" کسی نیست جز ویلیام فریدکین کبیر، یکی از موفق ترین فیلمسازان دهه هفتاد و کارگردان "جن گیر"! که به خاطرش اسکار هم برد. وی پس از یک دوره متوسط و شاید ناموفق سعی کرده با حشره به دوران میخکوب کردن و لرزاندن تماشاگر مقابل پرده نقره ای باز گردد، لذا در صورتی که قصد تماشای این فیلم را دارید، بهتر است انتظار هر چیزی را داشته باشید.
ه. حشره، حکم دو ساعت شکنجه با اعمال شاقه را داشته و تماشای آن را تنها به عزیزانی که تمایلات سادیستیک –یا احیانا مازوخیستیک– دارند توصیه میکنم.

I Think I Love My Wife 2.0

فکر میکنم به همسرم علاقه دارم!

آخرین افتضاح کریس راک

الف. ریچارد کوپر بیزنس-من موفقیست که ظاهرا در تمام ابعاد زندگی به درستی و سرعت پیش رفته است. شغل و درآمد عالی؛ همسر زیبا و منطقی؛ دو فرزند خردسال که از بازی کردن با آنها لذت میبرد و... تنها یک مشکل برای او در دنیا وجود دارد: یک نواخت شدن زندگی مشترک و سست شدن پایه های روابط زناشوئی --موضوعی که در تکاپوی زندگی مدرن امروزی تبدیل به شتری شده و در خانه خیلی ها میخوابد!--، ریچارد سعی میکند کمبودش را با دید زدن خانم های جذاب در مسیر کار و کوچه و خیابان جبران کرده و در عین حال نسبت به شریک زندگی اش وفادار بماند. تا اینکه سر و کله "نیکی"، دوست دختر یکی از رفقای قدیمی زمان مجردی اش پیدا میشود. نیکی دختر زیبا و امروزی ست که علاوه بر تیغ زدن ریچارد، گاه و بیگاه از او دلبری می کند و...
ب. اگر بخش "الف" را خوانده باشید، حتما متوجه شدید که با داستان جالبی روبرو هستیم. داستانی که هم ما به ازای واقعی داشته و هم در صورت عدم توجه، می تواند تبدیل به مشکل بسیاری از خود ما شود. --البته بنده که فعلا مجرد ام، منظورم بسیاری از شماست!--
اما، این فیلم نه تنها قادر به طرح و جمع بندی صورت مساله نیست، بلکه نهایتا پاسخی به سوال مطرح شده هم، در آستین ندارد؛
مشکلات ریچارد و همسرش در فاصله سه تا پنج ثانیه از اواخر فیلم با اعتراف ناگهانی و بی مقدمه همسرش نسبت به اینکه ایشان باید بیشتر به هم توجه کنند و اتفاقا او هم کلی تشنه عشق و محبت است حل گردیده! و تماشاگر درگیر در ماجرا را به مرز دیوانگی میکشاند.
شخصیت نیکی هم بدون شک یکی از احمقانه ترین زنان اغواگر تاریخ سینماست، و هرگز معلوم نمیشود واقعا چه در سر دارد --او هیچ وقت تقاضای پول و امکانات نمیکند و خواسته هایش برای شخصیتی که قرار است خلق کند ابلهانه ترین بهانه های ممکن هستند؛ مثلا اصرار بر اینکه ریچارد با او از نیویورک به واشنگتن برود تا سرکار خانم لباس هایش را از خانه دوست پسر قدیمی اش پس بگیرد!!--. ولی، مشکل فیلم نه پایان بندی و نه شخصیت منفی آن "نیست". اشکال اساسی "فکر میکنم به همسرم علاقه دارم"!، چیزی نیست جز خود جناب کریس راک؛ وی که میان شخصیت استندآپ کمدین لوده همیشگی اش و یک بچه مثبت بیزنس-من خوش پوش گیر کرده، هم عاجز از خنداندن است و هم تاب بر دوش کشیدن بار رمانتیک فیلم را ندارد. --اگرچه باید اعتراف کنم در یکی دو جای فیلم به زعم سیم آخر و مسخره بازی های وقیحانه شما را خواهد خنداند--
ج. تماشای این فیلم، علیرغم موضوع بروز و جذابش، و به سبب فیلمنامه پر از حفره و ساده انگارانه، پایان بندی مسخره، شخصیت های احمقانه، و از همه بدتر کریس راک، بدون شک وقت تلف کردن است.
شخصا آن را در لیست بدترین فیلم های سال یادداشت کرده ام.

پینوشت: پوستر فیلم --که در بالا ملاحظه میفرمائید-- برخلاف خود فیلم، فوق العاده است. بنابراین لازم دیدم یادآوری کنم که گول پوستر را نخورید.

Knocked Up 7.0

-ناخواسته- باردار شده
--همراه با ایهام از: ضربه فنی شدن!--

الف. الیسون دختر خانم ترگل ورگلیست که پس از ترفیع غیر منتظره شغلی، به اتفاق خواهر متاهلش، پیروزی را در یک نایت کلاب جشن میگیرد. جائیکه با "بن"؛ جوان علاف و بی عاری که جز خوش گذرانی کاری بلد نیست! آشنا میشود. آشنائی این دو در عالم مستی منتهی به اتاق خواب شده و... هشت هفته بعد... --حدس بزنید حال چه کسی دائم بهم میخورد؟--
ب. به موازات منسوخ شدن برخی ژانرها --نظیر وسترن!-- شاهد ظهور دسته بندی های جدیدی هستیم که دو تا از محبوب ترینشان عبارتند از: "گوف-بال" و "چیک-فلیک"؛ که بازار هدف اولی را مردان جوان تا میانسال تشکیل داده، و مخاطب دومی بطور کلی خانم ها هستند. این فیلم ترکیبی از این دو گونه سینمائی بوده و اتفاقا در بسیاری مواقع قادر به براورده ساختن انتظارات هر دو طرف میشود.
ج. متاسفانه فیلم از ضرباهنگ کوکی برخوردار نیست؛ بدون ترتیب شما را با رگبار موضوعات خنده دار بمباران کرده و ناگهان برای پانزده دقیقه تبدیل به درامی آکنده از اشک و آه و موضوعات جدی میشود. همچنین سنگینی سویه درام داستان باعث هرز رفتن فرصت های طلائی بسیاری برای خنداندن تماشاگر شده است؛ برای مثال صحنه زایمان که در فیلم هایی چون "نه ماه" تماشاگر را از شدت خنده راهی بیمارستان میکرد، در اینجا حکم ده دقیقه مرگ بار را دارد که بیننده را وادار به ناخن کشیدن روی دیوار میکند!! --امروزه انقدر سازندگان محترم اصرار در به تصویر کشیدن این لحظات زیبا دارند که اگر ضرورتی حادث شود، احیانا همه قادر به انجام وظایف قابلگی خواهیم بود!-- پایان بندی هم اگرچه مناسب سبک و سیاق، اما در تضاد با کلیت اثر است؛ دست کم چهل و پنج دقیقه از فیلم صرف اطمینان دادن به تماشاگر میشود که این دو مناسب هم نیستند، در حالیکه ناگهان با پا به ماه شدن سرکار خانم همه چیز کن فیکون شده و تو گوئی این دو برای هم آفریده شده اند...
د. کلام آخر در مورد فیلم اینکه: اگر باردار هستید! از تماشای آن لذت خواهید برد؛ اگر زن هستید دیدنش برایتان جذاب خواهد بود؛ و اگر مرد هستید: به تناوب از خنده قهقهه خواهید زد؛ خمیازه خواهید کشید؛ و با موضوعات چندش آور در باب تحولات دهانه رحم! و نظایر آن شکنجه خواهید شد؛ انتخاب با شماست.


پینوشت: ضمنا بدانید و آگاه باشید؛ کارگردان محترم با دست و دلبازی تمام، لحظاتی از تولد نوزاد را نیز ضمیمه فیلم فرموده اند که براحتی میتواند حال هر بنی بشری را دگرگون کند. لذا پیشنهاد میکنم دست کم از همراه نمودن کم سن و سال ترها هنگام تماشا خودداری فرمائید.

Meet the Robinsons 7.0

ملاقات با رابینسون ها

ملاقات با تام سلک!

الف. لوئیس کودک نابغه ایست که سعی دارد با اختراعاتش دنیا را به محل بهتری تبدیل کند. او که هنگام شیرخوارگی مقابل نوانخانه ای رها شده، نا امید از خانواده ای که به سرپرستی قبولش کند، سعی میکند با ابداع دستگاه حافظه، و برگرداندن خاطرات کودکی، مادرش را یافته و خانواده واقعیش را احیا کند. در همین گیر و دار سروکله پسر عجیبی پیدا میشود که مدعیست از آینده آمده و قصد دارد از لوئیس در مقابل شیادی به نام "کلاه لگنی" محافظت کند و...
ب. مهمترین ویژگی فیلم بدون شک چیزی نیست مگر "تام سلک" کبیر. وی اگرچه نقش کوتاهی در قالب صداپیشگی لوئیس بزرگسال دارد اما سایه اش را بر کلیت فیلم تابانده و سازندگان هم به درستی نسبت به او ادای احترام کرده اند. --این نخستین باریست که در یک انیمیشن بلند با بودجه نزدیک به یکصد میلیون دلار، عکس و نام واقعی هنرپیشه ای را به رخ میکشند!-- .
برای آشنائی بیشتر دوستانی که آقای سلک را نمیشناسند، همین بس که اسپیلبرگ و جرج لوکاس برای نقش ایندیاناجونز وی را انتخاب کرده! و اصلا فیلمنامه برای شخص او نوشته شده بود --حتی نقاشی های استوری بورد اسپیلبرگ تصویر اوست--، لیکن بدلیل قراردادش با سریال مگنوم.پی.آی نتوانست به فیلم برسد و هریسون فورد جایگزینش شد... --اگر هنوز بجا نیاورده اید؛ شاید بازی بیاد ماندنی اش به نقش "ریچارد" در سریال فرندز کمکتان کند...--
ج. گذشته از حضور تام سلک اما، با فیلم متوسط و البته سرگرم کننده ای طرفیم. منطق جایگاه چندانی در اثر نداشته و هرگز راجع به چرایی خل و چل بودن خانواده کذائی رابینسون ها توضیحی داده نمیشود. لیکن در مجموع به رغم انیمیشن و جلوه های بصری زیبا و چشم نواز و طنز جذاب، و البته "حضور تام سلک"!! از تماشای آن پشیمان نخواهید شد.

Pirates of the Caribbean: At World's End 4.0

دزدان دریائی کارائیب:
در انتهای دنیا

با این حساب، تنها راه حل پیشرفت روند صلح خاورمیانه، کمک گرفتن از دزدان دریایی کارائیب خواهد بود!!

الف. در انتهای دنیا، بدون شک با مسماترین اسمی ست که سازندگان میتوانستند برای فیلمی با فرمول ذیل انتخاب کنند:
- بیشترین تعداد ستارگان ممکن: از هنرپیشه های گران قیمت و گیشه ساز گرفته تا بازیگران معروف سالخورده و از دورخارج، تا نیمه بازیگران تازه کار و جوان پسند.
- پرو پیمان ترین داستان ممکن: معجونی از افسانه های دزدان دریائی گرفته تا حکایت عشق های نافرجام و حکومت های غاصب و استثمارگر و جنگ و صلح و غرش طوفان...! از سندباد بحری گرفته تا دو کیشوت و...
- غلیظ ترین جلوه های بصری ممکن: از هرچه به مخیله تماشاگر میرسد یک عدد...!
- بیشترین بودجه ساخت ممکن: برای به ثمر رساندن تمام موارد بالا
- و نهایتا بزرگترین کمپین تبلیغاتی ممکن: برای اطمینان از بازگشت سرمایه
بدین ترتیب نه با یک "فیلم" که --به قول قدیمی ها-- یک "کیسه مارگیری"، یا بقول خودمان "کمد آقای هوپی"! طرفیم. طبقی انباشته از "همه چیز" و در عین حال "هیچ چیز"...
شرمنده که لااقل بنده به تنهائی قادر به خلاصه کردن داستان این فیلم نیستم. چرا که برای انجام چنین کاری به تمام اعضای کمیته برنامه ریزی استراتژیک سازمان مطبوعم احتیاج داشته! و احتمالا یادداشت برداری و تدوین و خلاصه نمودن آن یک ماهی طول میکشید! --که با توجه به رایگان بودن اینجا از نظر اقتصادی هم به صرفه نیست--
نکته اساسی اینجاست که "دزدان دریائی کارائیب" اصلا بر اساس یکی از "بازی" های دیزنی لند شکل گرفته! و تبدیل کردن آن به درامی سیاسی، آنهم در دنیای دزدان دریایی قرن نوزدهم و در فضای فانتزی پیدا کردن قلب این و پدر آن! تحت هیچ شرایطی با عقل جور در نمیاید... همین موضوع باعث شده داستان پیچیده و غامض آن عملا بلااستفاده مانده و فیلم حداکثر قادر به سرگرم کردن تماشاگران نوجوان و علاقمند به جلوه های ویژه باشد.
خلاصه ما که مدعی طرح استراتژی و مدیریت دیپلماسی هستیم نهایتا از قضایا سردرنیاوردیم.
ب. انصافا ایرادی به جلوه های ویژه وارد نیست، و اگر در فیلم ماجرائی یک ساعت و نیمه ای به تماشای آنها مینشستم حتما لذت میبردم ولی، از آنجائی که کارگردان محترم در اتاق تدوین دچار مشکل دلبستگی به صحنه های خام شده و از بکار بردن قیچی اکیدا خودداری فرموده اند، قضیه آنقدر کشدار و مزخرف شده که از این جلوه های ویژه تا آن جلوه های ویژه میتوانید با خیال آسوده چرت بزنید: آخر اینکه ویل ترنر بالاخره کدام طرف است برای کدام احمقی میتواند جذاب باشد؟
ج. یادش بخیر، روزگاری با یک دهم این بودجه، با یک بیستم این تعداد هنرپیشه، با یک سی ام این قدر جلوه های ویژه، و... مینشستیم و "ایندیانا جونز" میدیدیم!
اسپیلبرگ عزیز، به ارواح خاک رفتگانت سوگند، در ساخت ایندیانا جونز بعدی تعجیل بفرما و بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست...!

Evan Almighty 3.0

ایوان قدرتمند

ایوان مسخره!

الف. خداوند --طبق معمول در قالب مورگان فریمن!-- بر ایوان، گوینده خبری که اخیرا در انتخابات کنگره ایالات متحده پیروز شده و مترصد صعود پله های ترقی ست، ظاهر شده و دستوراتی که سه-چهار هزار سال پیش بر حضرت نوح! نازل کرده بوده را، مجددا به وی ابلاغ میکند:
کشتی به طول و عرض فلان قدر! بساز، از هر نوع حیوان یک جفت بر آن سوار کن و در مقابل استهزای دیگران پاسخ بده: بزودی طوفان برخواهد خواست و سیل جاری خواهد گشت و بی ایمانان را در خود فرو خواهد بلعید.

ایوان ابتدا قادر به درک و هضم موضوع نیست، لیکن پس از نازل شدن انواع و اقسام معجزات احمقانه و مسخره! --که انجامشان از خنگ ترین خدایان نیز بعید است-- ایمان آورده، از خیر کنگره گذشته و مشغول ساخت کشتی میشود...
ب. ایوان قدرتمند تا امروز نامزد برتر دریافت "احمقانه ترین" فیلم سال است. موضوع وقتی خنده دار تر میشود که خبردار شوید، سازندگان آن مدعی سنگین بودن بار معنوی! فیلم شده و "ایوان قدرتمند" را چراغ راه انسان مدرن در تکاپوی زندگی خالی از ایمان امروزی دانسته اند!!
موضوع جالب تر بی ربط و تحمیلی بودن کلیت وظیفه ایوان به عنوان یک پیامبر امروزی ست. برای مثال، یکی از اصلی ترین موضوعات محوری داستان، حیواناتی هستند که او قرار است به سبک نوح سوار بر کشتی کند. در حالیکه نوح با سوارکردن حیوانات بر کشتی قصد داشت امکان تنازع بقای ایشان را مهیا کند، ایوان، تعداد زیادی از گونه های حیوانات، که نصف بیشترشان بومی افریقا! هستند را برای ماموریت ده دقیقه ای نهائیش سوار کشتی کرده و پس از آن پیاده شان می کند! در حالیکه اصولا هیچ خطری آنها را تهدید نمیکرده...
ج. در مورد بازی ها، بیش از همه استعداد استیو کرل، به هدر رفته است. او که در کارهای قبلی توانائی هایش را بخوبی به رخ کشیده بود، به اشتباه برای نقشی انتخاب شده که مناسب کمدین اسلپ استیکی چون جیم کری ست --که البته این روزها به موازات پول دارتر شدن، گویا جدی تر هم شده-- در حالیکه سبک و طنز کرل تحت هیچ شرایطی مناسب حال فیلم نیست. برای مثال نگاه کنید به صحنه بی مزه و ابلهانه ای که وی مذبوحانه سعی میکند با عکس العمل نشان دادن در مقابل ماهی های آکواریم، به هر بدبختی شده تماشاگر را بخنداند...
د. شخصا از تماشای این آشغال سینمائی سر درد گرفته و حین دیدن آن مکرر به ساعتم نگاه میکردم، بلکه هرچه زودتر از سعادت اجباری یک ساعت و نیم شکنجه با اعمال شاقه رهایی یابم. در مورد شما نمیدانم، صلاح خویش خسروان دانند...

The Blogger is Down

گویا قدری زود قضاوت کرده بودم و موضوع پیچیده تر از این حرف هاست. بنابراین لطفا دیگر دنبال پرتقال فروش نگردید. بهرحال، من به راه حل جدیدی پی برده و با این پست قصد بر آزمودن آن دارم. پس اگر خواننده این سطور هستید، بدانید و آگاه باشید که بنده بر مشکل مذبور فائق آمده و عنقریب موتور "راهنمای فیلم ماشین" بکار خواهد افتاد. چنین باد

The Blog is Down

بنده به دلیل نامعلومی در یک هفته اخیر از دسترسی به وبلاگ عاجز بوده و همچنان دچار مشکل هستم --پیامی که ملاحظه میکنید، با استفاده از تکنیک همسایه ها یاری کنید، تا من وبلاگ داری کنم! و به کوشش ده پانزده نفر مهندس کارکشته نرم افزار، تنی چند از متخصصان برجسته امنیت شبکه و جمعی از اساتید حوزه و دانشگاه!! میسر گردیده--
بهر تقدیر، تلاش ها برای بازگشتن به وضع عادی همچنان ادامه داشته و به حول و قوه الهی! --که دوستان استحضار دارند، بنده همواره بدان آویزان بوده و هستم!!-- تا انتهای هفته برای آن فکری خواهم برداشت.
نیز، بدینوسیله از تمامی دوستان و دشمنان عزیزی که بوسیله ایمیل، اس.ام.اس، جغد و دود! احوال بنده و وبلاگ را جویا شده و بعضا هرچه به دهان مبارکشان آمده نثار این حقیر نموده اند تشکر میکنم.
در انتها بی مناسبت نیست یادی از فیلم هایی کنیم که صاحب این کیبورد --بر وزن قلم-- در فاصله خاموشی وبلاگ دیده:
- ترانسفورمرز
- اولتیماتوم بورن
- باگ
- سیزده یار اوشن
- ملاقات با رابینسون ها
- جان سخت چهار
- ایوان قدرتمند
- و...

به امید دیدار
و در پناه خرد


به روز رسانی:
پس از کلی تلاش و پیگیری، گویا مشکل ما --که از آخر هم معلوم نشد چه بوده و آتشش از گور کدام ابرقدرت جهان خواری برمیخواسته!-- به خودی خود برطرف گردیده و همه چیز، ساعتی پس از ارسال این پست به حال عادی بازگشت. پیدا بفرمائید پرتقال فروش را...

Perfect Stranger 5.5

کاملا غریبه
بعد از روشن شدن برق ها، بغل دستی در حالیکه خمیازه میکشد: "آقا شرمنده، من وسطای فیلم خوابم برد، بالاخره کی دختره رو کشته بود!!؟"

الف. دوست دوران کودکی روینا پرایس، خبرنگار یکی از روزنامه های زرد نیویورک، چند روز قبل از کشته شدن با او تماس گرفته و از برقراری ارتباط نامشروع با هریسون هیل، صاحب یکی از بزرگترین شرکت های تبلیغاتی میدان مدیسون --پایتخت صنعت تبلیغات دنیا-- خبر میدهد. روینا که قتل دوستش را با این موضوع مرتبط میداند، برای سردرآوردن از ماجرا به استخدام شرکت "هیل" درآمده و سعی در نزدیک شدن به هریسون میکند...
ب. بصورت سنتی اگر بروس ویلیس در فیلمی بازی کند، تحت هیچ شرایطی تماشای آن را از دست نخواهم داد: وی به زعم نگارنده، نه یکی از بهترین، که "بهترین" و تابناک ترین —و البته گران ترین— ستاره آسمان سرزمین فرشتگان است. بصورت سنتی اگر هالی بری در فیلمی بازی کند، قبل از تماشای آن "دوبار" فکر خواهم کرد و همواره بدنبال بهانه ای برای ندیدنش می گردم: این شبه ستاره اسکار در جیب که به زعم بسیارانی زیباترین مخلوق رنگین پوست در تمام کائنات است! استعداد قریبی در فاتحه نقش ها را خواندن داشته، و مثل کیانو ریوز، همیشه در حال تعجب کردن است!... ملاحظه میفرمائید که تماشای این فیلم از ابتدا برای خودش چالشی بوده!
ج. اگر از بالا به فیلم نگاه کنیم، با داستان رقیقی روبرو هستیم که چیز خاصی برای گفتن نداشته و دائما در حال تلوتلو خوردن میان مینی داستان های فرعی ست که تماشاگر ایده ای راجع به اولویت و اهمیت آنها ندارد —گفته میشود پنج پایان بندی مختلف برای فیلمنامه در نظر گفته شده بوده! و به عبارتی انتخاب قاتل واقعی برعهده تهیه کنندگان و کارگردان بوده است—. بازی ها بلا استثنا متوسط —از ویلیس گرفته تا ریبیزی— و عناصر تعلیق، رنگ و رو رفته و کشکی! اند... با اینحال باید اعتراف کرد که فیلمنامه جز در یکی دو مورد، فاقد هرگونه حفره ایست و از عنصر منطق روائی نهایت استفاده را برده است.
د. در مجموع، اگر از داستان های کاراگاهی و جنائی پر تعلیق لذت میبرید، این فیلم به رقم نقاط ضعفش، قادر خواهد بود یک و نیم ساعت، وقت شما را پر کند. فقط بخاطر داشته باشید: "با مغز خاموش"، تکرار میکنم: "با مغز خاموش"...

The Simpsons Movie 6.5

سیمپسون ها

الف. هومر سیمپسون باید دنیا را از خطری که خود ایجاد کرده نجات دهد...!!
ب. سیمپسون ها، موجودات کج و کوله و زرد رنگ مخلوق "مت گرونین" کبیر، نخستین بار نزدیک به بیست سال پیش پا به تلویزیون گذاشتند و از آن موقع تا بحال جزء محبوب ترین سریال های انیمیشن تاریخ باقی مانده اند. پشتوانه چند نسل از تماشاگرانی که در این دو دهه اتفاقات اسپرینگ فیلد را دنبال میکردند، پدران و مادرانی که کودکیشان را با تماشای آن گذرانده و فرزندانی که کشته مرده این خانواده نه چندان بافرهنگ هستند، دست به دست هم داده اند تا فیلم سینمائی سیپمسون ها، حتی قبل از اکران! جزء محبوب ترین آثار امسال به حساب آمده و انبوه امتیازات جاری شده از سوی طرفداران دو آتشه، ریتینگ آن را در آی.ام.دی.بی، از عدد دست نیافتنی "نه" از "ده" بگذراند. —امتیازی که البته در چند روز اخیر تعدیل شد—
لیکن، در صورتی که بعنوان تماشاگر بی طرف پای این فیلم بنشینید، چیزی جز یک قسمت عادی —و البته طولانی تر— از مجموعه تلویزیونی سیمپسون ها عایدتان نخواهد شد. اگرچه باید انصاف داد، به لطف بودجه بالا و زمان ساخت طولانی، شاهد جلوه های بصری به مراتب جذاب تری خواهید بود، اما این موضوع چیزی به امتیازات فیلم اضافه نمیکند، چراکه طراحی شخصیت ها و محیط این مجموعه از ابتدا —و تعمدا— بصورت اغراق آمیز و کاریکاتور گونه در نظر گرفته شده، و تنها بستریست برای بیان مفاهیم انتقادی و طنزی تلخ و هوشمندانه. بنابراین سخت بتوان تراکتورهای سه بعدی! را برای آن مزیتی به حساب آورد.
ج. فیلم اگرچه در مجموع نمره قبولی میگیرد و قادر خواهد بود طرفداران را راضی نگه دارد اما، هرگز تبدیل به اثری ماندگار نخواهد شد و نهایتا ثابت می کند، سیمپسون ها متعلق به صفحه تلویزیون هستند. شخصا تصور میکنم حداقل به این زودی ها شاهد پیایندهای سینمائی از این مجموعه نباشیم.

Delta Farce 5.0

دلتا فارس
—بر وزن دلتافورس—

الف. لری، بعد از اینکه دوست دختر و شغلش را —در یک روز— از دست میدهد، تصمیم میگیرد به اتفاق همسایه اش بیل، و رفیق دست و پا چلفتی اش اورت، آخر هفته را در کمپ به تمرین تیراندازی بگذراند. اما اوضاع بزودی از دست خارج میشود، وقتی یکی از فرماندهان ارتش آنها را با نیروهای رزرو اشتباه گرفته و علیرغم اعتراضشان عازم عراق میکند...
ب. مصداق بارز فیلم آبگوشتی...!، برای بدست آوردن تصور صحیح از آن، میتوانید فیلمی از خدابیامرز رضا بیک ایمانوردی، مرحوم تقی ظهوری، و مثلا پوری بنائی! را در نظر گرفته و مقادیری شوخی های سیاسی در مورد سلاح های کشتار جمعی، جنگ عراق و سیاست های ضد تروریسم ایالات متحده! به آن اضافه کنید.
ج. قهرمان و هنرپیشه نخست فیلم حضرت آقایی ست به نام "لری سیمکش"! که از تلویزیون به سینما آمده و تقریبا هیچ تلاشی برای نقش بازی کردن نمیکند! او و سایر هنرپیشه ها اینطرف و آنطرف میپلکند و آماج شوخی های نه چندان عمیق را روی تماشاگر میازمایند، و باید انصاف داد هر پنج، ده دقیقه یک خنده از شما خواهند گرفت!
د. انتخاب مناسبی برای یک بعد از ظهر تعطیل، در حالی که مغزتان خاموش است.
ه. دوست دختر لری، کارن، برای دیدن او به رستوران آمده:
- کارن، با لحن جدی: لری، باید باهات صحبت کنم،...—بعد از چند لحظه من و من کردن ادامه میدهد:— من حامله ام...
- لری، بعد از اینکه چند لحظه هاج و واج به جائی خیره شده: حامله، اوه، اوه، این خیلی خوبه، واقعا عالیه، اوه صب کن من یه ایده ای دارم —و درحالیکه دست کارن را گرفته و او را دنبال خودش میکشد به سمت پیشخوان میرود—
- کارن که نگران شده با التماس: یه لحظه صبر کن لری... وایسا
- لری که حرف های او را نشنیده گرفته، صورتش را جلوی میکروفن گرفته و: خدمت همه شما مشتری های عزیز خسته نباشید میگم، من لری هستم که به عنوان گارسون اینجا انجام وظیفه میکنم، و این دختر خانم خوشگل که کنار من وایساده دوست دختر منه —توجه مشتری ها جلب شده و همه به سمت آن دو برگشتند—، و راستش همین الان متوجه شدم که بچه من رو حامله است، —مشتری ها با صدای بلند آه کشیده و شروع به کف زدن میکنند—، پس به خاطر این اتفاق مبارک، فقط امروز، و به مدت یک ساعت، استفاده از میز اردور مجانی خواهد بود —مشتری ها بر شدت تشویق میفزایند— اوه، ضمنا قبل از اینکه به شکمتون برسید، یک کار مهم دیگه هست که میخوام همین الان انجام بدم...
- کارن که معذب شده التماس میکند: لری تو رو خدا، صبر کن...
- لری که از تشویق مشتری ها به وجد آمده کلاهش را از سر برداشته و در حالی که مقابل کارن زانو میزند: میخوام در مقابل خداوند و درحالیکه همه این عزیزان شاهد هستن این کار رو بکنم، —سینه اش را صاف میکند— کارن، عزیزم، میدونم که تو من رو خوشبخت ترین مرد دنیا خواهی کرد... آیا من رو به شوهری قبول میکنی؟ —مشتری ها دوباره با صدای بلند آه می کشند... دو سه نفر از مشتری های زن، پشت چشم نازک کرده و از صمیم قلب لبخند میزنند!—
لری میکروفن را به سمت کارن گرفته و قبل از اینکه او چیزی بگوید، اصرار میکند: بیا تو این بگو، میخوام همه دنیا تو زیبا ترین لحظه زندگیم با من شریک باشن...
- کارن، در حالیکه به روشنی در رودربایستی قرار گرفته، به سمت پیشخوان خم شده و درحالی که لبخند تلخی بر چهره دارد: لری جان، فقط میخواستم بگم، بابای بچه یکی دیگه است...!!

پینوشت: مخصوصا راجع به سناریو! و اینجور مسائل چیزی نگفتم. شما هم اگر به تماشای این فیلم نشستید دنبالش نگردید.

Fracture 9.5

شکستگی
”من همسرم رو کشتم،
...اگه میتونی ثابت کن!“


الف. تد کرافورد طراح هواپیمائیست که در هفتمین دهه زندگی، یک اتومبیل پورشه ششصدهزار دلاری می راند، و در یک خانه هشتاد میلیون دلاری با همسر زیبا و جوانش جنیفر، —که تنها نصف او سن دارد— زندگی میکند. او نابغه خودشیفته و خونسردی ست که از طرح موضوعات پیچیده لذت برده و بدین وسیله فاصله بعید خود را با سایرین به رخ می کشد:

- جنیفر: تو فکر میکنی خیلی از من باهوش تری، لابد این باعث میشه احساس قدرت کنی...
- تد: بیشتر "درمانده"، تا قدرتمند... زیاد دانستن همیشه منجر به عذاب کشیدن میشه، و من به این موضوع عادت کردم. البته اینطورام نیست که به قیمت تحمل چنین عذابی، هیچ لذتی نبرم...

وقتی تد متوجه خیانت همسرش میشود، نقشه قتل او را "طراحی" می کند: یک جنایت بی نقص...، که پی ریزی و اجرایش تنها از نابغه ای چون او ساخته است.
...ظاهرا همه چیز تحت کنترل است. تد بهمراه آلت قتاله دستگیر شده و کتبا به همه چیز اعتراف کرده است. او حتی قصد ندارد برای دفاع، وکیل استخدام نماید وعلیرغم توصیه قاضی، ترجیح میدهد شخصا این کار را برعهده بگیرد.
ویلی بیچام، وکیل جوانی که در اوج موفقیت و مترصد رها کردن شغل دولتیش، برای کرسی ارزشمند وکالت یک موسسه معتبر حقوقی ست، به عنوان نماینده مدعی العموم، مامور بازپرسی پرونده میشود. او سرخوش از نوار موفقیت هایش، پا به هزارتوی غامض تد کرافورد گذاشته و با اطمینان، سعی دارد کار این پرونده را نیز یکسره کند، اما همچنان که تکه های پازل زیرکانه تد، کنار یکدیگر قرار میگیرند، مسیر پرونده دگرگون شده و آینده شغلی اش را در خطر میبیند...
ب. دقت، ظرافت و منطق پولادین این فیلم، از نخستین لحظات آغاز آن رخ مینماید; وقتی اسامی دست اندرکاران و بازیگرانش، —در تیتراژ— هوشمندانه در هم شکسته، و همزمان شاهد سرگرمی دست ساز —و پیچیده— ضدقهرمان داستان، در پس زمینه هستیم. و اما ضدقهرمان، کسی نیست جز آنتونی هاپکینز، آنهم جوان تر! و پرانرژی تر از همیشه. بازی میخکوب کننده و باورپذیر هاپکینز، درشت ترین برگ برنده شکستگی و در عین حال یکی از معدود ایرادات آن! محسوب میشود، چرا که هاپکینز، —درست یا غلط— از فرصت به دست آمده استفاده کرده و برخی جزئیات شخصیتی و رفتاری "دکتر لکتر" را چاشنی نقش "تد کرافورد" نموده است. این رویکرد اگرچه باعث قوام یافتن و قابل درک بودن شخصیت کرافورد به عنوان یک آدمکش نابغه گردیده، لیکن در عمل باعث میشود
گاه و بیگاه خود را مقابل دکتر لکتر و نه تدکرافورد ببینید، که برای شاهکاری در حد این فیلم چندان نکته مثبتی نیست.
چرخش های داستانی اثر، اگرچه هربار تماشاگر را شگفت زده کرده و با دهان باز رها میکنند! اما، در نتیجه نهائی تاثیر چندانی ندارند. موضوع اینجاست که داستان فیلم همواره چند قدم از تماشاگر جلوتر بوده، و پایان بندی، نتیجه گزیر ناپذیر و معلول مستقیم رویدادهای داستان است. به عبارت ساده تر، برخلاف رویکرد رایج، اینطور نیست که تماشاگر در پنج دقیقه پایانی متوجه شود یک ساعت و نیم سرکار بوده! و ماجرا اصلا چیز دیگری ست... —آنطور که شرلوک هلمز در اواخر داستان هایش مظنونین را دور هم جمع کرده و ناگهان پرده از همه رازها کنار میرود—
ج. شکستگی، فیلم زیبا و از هر نظر کاملی ست و در بیابان فیلم های از بیخ و بن پوسیده و پر از حفره این روزها، نه لنگ کفش! که قالیچه پرنده است. و تماشای آن را به صغیر و کبیر توصیه میکنم.

این قسمت را پس از تماشای فیلم بخوانید:
د. فیلم به زیبائی، در ابتدای دادگاه دوم تدکرافورد تمام شده و این سوال را در ذهن بیننده مطرح میکند که آیا وی لزوما بازنده دور دوم مبارزه است!؟
پاسخ به این سوال به زعم نگارنده "منفی" ست. استدلال ویلی در مقابل اصل "دابل جپردی" —که معادل مناسبی در فارسی برایش بخاطر ندارم— از این قرار است که وی برای "اقدام به قتل" و نه "قتل" محاکمه شده، پس این اصل —در اینجا— مصداق ندارد، ولی موضوع اینجاست که: تد، قبلا برای "اقدام به قتل" تبرئه شده، و سپس بعنوان یک شهروند عادی، —و با تکیه بر قانون— نسبت به مرگ همسرش تصمیم گرفته که هیچ گونه جرمی را متوجه وی نمیکند. بنابراین معتقدم برنده این دور محاکمه هم جناب کرافورد خواهند بود! —که البته روحیه و لبخند پایانی اش را هم تا حد زیادی توجیه میکند—

پینوشت:
- اصل "دابل جپردی" به این معناست که هیچ کس، برای "یک جرم مشخص" دوبار محاکمه نخواهد شد. و اگر فردی در دادگاه بخاطر اتهامی تبرئه شود، حتی در صورت بروز شرایط جدید، امکان برگزاری مجدد محاکمه برای همان جرم وجود نخواهد داشت.
- در مورد قضیه کشتن همسر کرافورد که در کماست. این موضوع چند سال پیش در ایالات متحده به تصویب رسیده و به خانواده های بیماران لاعلاج در شرایط خاص —مثل کماهای بلندمدت که احتمال بازگشت بیمار نزدیک به صفر است— اجازه میدهد، در مورد مرگ یا زنده ماندن بیمار تصمیم بگیرند. —بخاطر هزینه های تحمیل شده و فشار روحی ناشی از بیماری که به احتمال قریب به یقین هرگز به زندگی باز نخواهد گشت—

Fourteen Hundred and Eight 9.0

هزار و چهارصد و هشت

الف. اگر تنها زندگی می کنید، اگر در تمام زندگی باورهای مذهبی و ماوراء الطبیعه را سخره گرفته، به چالش کشیده و در مقابل آنها بر خرد تکیه کرده اید، و "اگر"، چند دقیقه پس از نیمه شب تصمیم به تماشای فیلم گرفتید: استفن کینگ، جان کیوزاک و ساموئل.ال.جکسون برای شما دامی به عمق دریای چین پهن کرده اند!. هر کاری میکنید: دی.وی.دی "هزار و چهارصد و هشت" را داخل دستگاه نگذارید...!
ب. مایک انسلین نویسنده ایست که پس از مرگ دختر خردسالش، در به در بدنبال پاسخ راجع به زندگی پس از مرگ دویده و هرچه بیشتر گشته، کم تر یافته... او که حالا بخاطر کتابهایش راجع به محل های مخوف و تسخیر شده --توسط ارواح-- معروف است، نا امید از یافتن ارواح! به داستان دهشتناکی راجع به اتاق شماره "چهارده صفر هشت" هتل دولفین نیویورک برمیخورد، جائی که هیچ کس بیش از یک ساعت در آن زنده نمانده و در طول نود و پنج سال قدمت هتل، پنجاه و شش نفر قربانی گرفته است. تلاش های مدیر هتل در مقابل اصرار او برای اقامت در اتاق مذبوربه جائی نرسیده و
مایک شب را در هزار و چهارصد و هشت، سپری میکند:
مایک: اولا چیزی به نام روح وجود نداره، گیرم هم باشه، خدائی وجود نداره که در مقابل اونها از ما محافظت کنه
... و امیدوارم شما جزو آن دسته افرادی نباشید که اصرار دارند بدانند در آن اتاق چه اتفاقی میفتد!
ج. ...تیتراژ نهائی فیلم تمام شده و آخرین خطوط اسامی دست اندرکاران فیلم، در صفحه تلویزیون ثابت مانده است، باد، آرام و پیوسته در حال زوزه کشیدن است و پنجره باز، هر از چندگاهی به دیوار میخورد. تق تق اعصاب خرد کن پنجره هر بار مجبورم میکند نگاهش کنم. اتاق کم نور تر از همیشه است و آخرین لامپ مهتابی بازمانده، هر پنج دقیقه یک بار خاموش و روشن شده و مثل سوهان روح دوباره یادم می اندازد: "هر پنج مهتابی که بعد از ظهر خریده بودم را در سوپرمارکت نزدیک خانه جا گذاشته ام"... پنجره دوباره --و این بار محکم تر-- به دیوار میخورد و با عصبانیت برمی گردم... و کلاغی به بزرگی شترمرغ لب پنجره نشسته است! دست اول ترین دشنام هایم را زیرلب نثارش میکنم ولی، جرات تکان خوردن ندارم، تمام قوای فکریم وقف پیدا کردن راه حلی برای بیرون انداختنش --و گل گرفتن آن پنجره جهنمی!-- شده اما احتمال پرواز کردنش به داخل خانه امانم نمیدهد... که چیزی روی پایم تکان میخورد! "سوسک"!؟ برای یک لحظه جدال نابرابر و گریزناپذیر من و دمپائی و سوسک خانه را پر میکند. لحظه ای که یک قرن طول میکشد، قرنی که در آن تمام نگرانیم یک "کلاغ" است...! از قامت در هم شکسته سوسک که چشم برمیدارم، کلاغ دیگر نیست... عمیق ترین نفس عمرم را میکشم و می اندیشم: کدام ابلیسی این فیلم نفرین شده را به من فروخت!!؟
د. 1408، داستان متفاوتی دارد، داستانی که مدعی ارائه اطلاعات جدید راجع به ابعاد ماوراء الطبیعه یا دنیای پس از مرگ نبوده و حتی در بسیاری موارد ظرفیت بالقوه ای برای تخیل محض بودن از خود نشان میدهد. به عبارت دیگر، یک ساعت و نیم سرگرمی ناب از آن نوعی که روی انگشت های پا بلندتان میکند، آنهم بدون موعظه و ابعاد ایدئولوژیک --خرچنگ، قورباغه، آب مقدس و از این جور چیزها--...
متاسفانه کمپین تبلیغاتی فیلم، با لو دادن بسیاری از فرازهای فیلم --در تبلیغات تلویزیونی-- جفای بزرگی در حقش کرده است و مثلا وقتی مایک مستاصل روی زمین افتاده، تماشاگر فریاد میزند: "خب لپ تاپت رو دربیار، این جا وایرلس جواب میده!" با این حال پیچ های دراماتیک داستان آنقدر هستند که نشود یکباره حدسشان زد. علاوه بر این ها باید پایان بندی هوشمندانه و جذاب را هم به موارد بالا اضافه کرد.
در مجموع اگر اهل پول دادن برای ترسیدن! هستید، پیشنهاد میکنم این فیلم را از دست ندهید. --به شرطی که تنها زندگی نکنید، شک گرا نباشید، و ساعت، دوازده شب را نشان ندهد--

پینوشت:
- اتفاقات بالا --متاسفانه و در عین عجیب به نظر رسیدن-- واقعیست. بله، کلاغ!
- اگر خواستید فیلم را تماشا کنید، دنبال عدد سیزده بگردید! مجموع تمام اعداد بکار رفته در داستان! چیزی نیست جز: سیزده

Spider-Man3 5.0

اسپایدرمن سه

الف. نخست در مورد "داستان" باید عرض کنم، اگر اسپایدر من یک و دو را دیدید —که حتما دیدید، چرا که با توجه به محاسبات بنده فقط خواجه حافظ شیرازی و مولانا جلال الدین محمد بلخی موفق به تماشای آنها نشدند!— چیز جدیدی برای تعریف کردن وجود ندارد. گویا کارگردان محترم —جناب سام ریمی— تلاش فرموده اند تا با ترکیب مواد خام هر دو اثر قبلی، یک تیر و چند نشان زده:
- از سوئی با "صرفا" غلیظ تر کردن فرمول جواب پس داده قبلی، نوعی "اسپایدرمن تر" ساخته، و با اضافه کردن بیشترین تعداد شخصیت های ممکن، جملگی طرفداران را خشنود و کامروا نمایند،
- و از سوی دیگر فرصت بیشتری برای ابراز توانائی ها و ارائه ظرفیت های بالقوه! در اختیار هنرپیشه ها و دست اندرکاران مجموعه قرار دهد —از آواز خواندن و بهم ریختن کافه به سبک جیم کری در ماسک گرفته تا ورجه ورجه کردن در خیابان و چشمک زدن به زن و بچه مردم!، فقط جای تقلید صدا و رقص عربی خالیست!!،، خلاصه هرکه هر هنری داشته رو کرده...—.
به عبارت ساده تر:
- پیتر —مجددا— میان سویه مثبت و منفی در حال تلو تلو خوردن است. همینطور اهالی نیویورک —مجددا— میان دوست داشتن و نفرت از اسپایدر من وضعیت مشابهی دارند.
- رابطه پیتر و مری-جین —مجددا— در حال قطع و وصل شدن است. پیتر —مجددا— با فرد ثالثی آشنا شده و فیل مری-جین —مجددا— یاد "هری" میکند...
- هری —مجددا— تصمیم میگیرد مسیر پدر را دنبال نموده و —مجددا— تبدیل به دشمن مرد عنکبوتی میشود...
- مجددا —وبرای سومین بار!— گره اصلی داستان و بهانه رویاروئی پایانی، گروگان گرفته شدن مری-جین توسط بدمن ماجراست!
- و... لیست مذبور برای خودش مثنوی هفتادمن کاغذیست که برشمردن همه عناوینش موجب خمیازه کشیدن شما و انگشت درد گرفتن بنده در اثر تایپ بیش از حد خواهد شد...
ب. اسپایدرمن سه اما دو رکورد دست نیافتنی از خود برجا میگذارد:
- نخست، از حیث تعداد شخصیت ها، این فیلم را با ارباب حلقه ها! مقایسه کرده اند —با احتساب تمامی سپاهیان، سربازان و سیاهی لشکرانش!—
- و دوم، از نظر تعداد خطوط داستانی، میتوان آن را نوعی شاهنامه امروزی بحساب آورد. به عنوان نمونه:
. قضایای پیتر بعنوان اسپایدرمن . رابطه پیتر و مری-جین . زندگی شغلی مری.جین . رابطه مری-جین و هری . رابطه پیتر و دختر همسایه —و صاحب خانه— . رابطه پیتر و مادر بزرگش . ماجراهای مرد شنی . ماجراهای هری . ماجراهای ونوم . ماجراهای ادی بروک . ماجراهای زندگی تحصیلی پیتر . ماجرای تکراری کشته شدن عموی پیتر و... —ماجراهای ترکیبی موارد بالا را نیز در نظر بگیرید—
ج.
اگر احیانا از کشته مرده های سریال تلویزیونی "اون دهه هفتاد" باشید، حتما خاطره تلخ جدائی "تافر گریس" —اریک در فصل هشتم را بیاد دارید... و چه بسا دلتان برایش تنگ شده باشد! در این صورت تماشای اسپایدرمن سه، خالی از لطف نخواهد بود. چرا که اریک خان برگشته و نقش نیمه ونوم، نیمه عکاس ماجرا را بازی فرموده اند... بماند که شخصیت وی نیز —مثل سایرین— قوام نیامده و به جمیع جهات لنگ میزند، لیکن کاریزمای ذاتی آن جناب به نحو مقتضی جبران مافات کرده است.
د. به زعم نگارنده، اسپایدرمن سه، به طور خلاصه عبارت است از: "دستور طبخ آشغال با استفاده از بودجه بالای یکصد میلیون دلار". ولی با این وجود، اگر جزو افردی هستید که برای لذت بردن از فیلم، نیاز به آسمان و ریسمان دارند، پیشنهاد میکنم تماشایش را از دست ندهید.

پینوشت:
میتوانید قضیه "
آسمان و ریسمان" را اینجا ملاحظه کنید.

Movie Moments #05

جان سخت چهار!

بالاخره پس از مدت ها انتظار، افتخار تماشای آخرین جان سخت نصیبم شد. که به زعم پرده بزرگ و پرفروغ ترین ستاره سینمای معاصرش! --بروس ویلیس-- کلی چسبید و عنقریب --در اولین فرصت-- نقدی بر آن خواهم نوشت. در نقد این شما و لحظه ای از جان سخت ترین...

پس از یک سلسله تصادفات مرگ بار، جان مک کلین --بروس ویلیس-- ناچار میشود، مت فرل --جاستین لانگ-- را تنها گذاشته و هلی کوپتر تروریست ها را با یک ماشین پلیس! نابود کند.
جان مک کلین که خرد و خاکشیر و غرق خون گوشه ای افتاده، مت فرل را مخاطب قرار میدهد:
- جان مک کلین: تو حالت خوبه؟
- مت فرل: هوم، بدنیستم، فقط سر زانوم پوستمال شده!
- مک کلین که به سختی میتواند از جایش تکان بخورد: شرمنده

پینوشت:
به یاد طرفداران پر و پا قرص و جاودانه جان سخت: چندلر بینگ! و جوئی تریبیانی!

Movie Moments #04

آقای بروکس

آقای بروکس و آقای اسمیت داخل اتومبیل نشسته اند:
- آقای اسمیت: خب، نقشه چیه؟ قراره امشب چیکار کنیم؟
- آقای بروکس: یه چرخی این اطراف میزنیم تا اینکه فرد مناسبی رو پیدا کنیم...، کسی که بتونی از کشتنش لذت ببری!
- آقای اسمیت، در حالی که هیجان زده و قدری عصبی شده: واقعا!؟ یعنی هیچ وقت آدم خاصی رو نشون نمیکنی؟
- من واسه لذت بردن کسی رو نمیکشم آقای اسمیت، من این کار رو انجام میدم...، --چند ثانیه مکث-- چون بهش اعتیاد پیدا کردم!. ضمنا از اونجائیکه تصمیم گرفته بودم دیگه کسی رو نکشم، ترجیح میدم در انتخاب طرف دخالتی نداشته باشم. هر کی رو دلت میخواد انتخاب کن، بعد باتفاق کارش رو میسازیم!
- آقای اسمیت بعد از چند ثانیه فکر کردن: میتونم از بین فامیل کسی رو انتخاب کنم؟!!!
- ...!

Mr. Brooks 8.0

آقای بروکس

الف. آقای بروکس، کارخانه داری معتبر، شهروندی محترم، همسری مهربان و پدری دلسوز و قابل اتکاست که تنها یک نقطه ضعف دارد: اعتیاد به قتل! تحت تاثیر وسوسه های سویه تاریک شخصیت دوگانه اش --که مارشال نام دارد--. او تمام تلاشش را برای ترک این عادت نه چندان جذاب بکار بسته، لیکن عطش به خون، گاه و بیگاه سراغش آمده و مقاومت در مقابل آن، روز به روز سخت تر میشود...
ب. فیلم آقای بروکس را میتوان به دو بخش اصلی تقسیم کرد:
- نخست. موضوعات حول محور خود آقای بروکس و مارشال، که به لطف بازی های فوق العاده کوین کاستنر و ویلیام هرت، جذاب و دیدنی از کار درآمده و در این قحطی فیلم های با ارزش، لنگه کفشی ست در کویر!. کاستنر بدون شک بهترین بازی دوران حرفه ایش را ارائه داده و ویلیام هرت تا انتهای داستان پا به پایش دویده و حقا کم نیاورده است. طوری که زوج کاستنر-هرت، را میتوان نزدیک ترین رقیب نورتن-پیت در باشگاه مشت زنی بحساب آورد!
- و دوم. داستان های جانبی درباره افسر پلیسی که در تعقیب آقای بروکس است و خزعبلات و چالش های زندگی احمقانه ایشان...!. بازی بی روح و پوشالی دمی مور در نقش پلیس کذائی آنقدر افتضاح است که تقریبا صدای همه منتقدین درآمده و در کمتر نقدی میتوان جای آن را خالی یافت. اگرچه خوانده شدن فاتحه فیلم ها به سبب خرده فرمایشات ستاره های گردن کلفت هالیوود موضوع تازه ای نیست، لیکن تعداد فصل های بی ربط --و طبیعتا کاستن از بدنه محوری داستان-- تنها برای بیشتر دیده شدن سرکار خانم چنان بالاست که تصور میکنم جا دارد در کتاب رکوردهای گینس ثبت شود! برای مثال: صحنه شنا کردن! --به این معنا که من چیم از چارلیزترون کمتره!!؟--، بازدید از خانه در تاریکی، قسمت های بحث و خط و نشان راجع به محدودیت زمانی وی برای دستگیری و سر و سامان دادن به وضعیت زناشوئی اش! و... تنها مشتی از خروار است.
ج. اینطور که کوین کاستنر در مصاحبه ای گفته بود، فیلم آقای بروکس نخستین قسمت سه گانه ای راجع به این آدمکش متشخص! است، و بزودی شاهد قسمت های بعد آن نیز خواهیم بود، که با توجه به ظرفیت های داستان و هنرپیشه هایش --منهای دمی مور البته-- خبر بسیار خوبی ست. امیدوارم دست اندرکاران این فیلم پس از تماشای نسخه نهائی و واکنش منتقدین، به فکر راهی برای خلاص شدن آقای بروکس از افسر پلیس مسخره و کاغذی داستان بوده! یا دست کم هنرپیشه نقش مذبور را با فرد دیگری --مثلااسکارلت ژوهانسون!-- عوض کنند.
د. آقای بروکس در مجموع اثری قابل قبول و تماشائیست، البته به شرطی که تحمل مستند نیم ساعته بی ربطی درباره کنار آمدن دمی مور با پیری قریب الوقوع --آنهم در دل فیلم-- را داشته باشید.

پینوشت:
میتوانید قسمتی از دیالوگ فیلم را اینجا مطالعه کنید.

Movie Moments #03


- اگر به قصد کشتن من آمدی، ممکنه خواهش کنم کارت رو سریع تر انجام بدی؟ بدم نمیاد برای شرکت نکردن در جلسه هیات مدیره که ساعت ده برگزار میشه بهانه ای داشته باشم!


TMNT 8.5

لاک پشت های نینجا

الف. لاک پشت های نینجا بازگشته اند. داستان، پس از وقایع شکست دشمن قدیمی آنها، "شردر"، و در حالی آغاز میشود که لئوناردو برادرانش را به قصد جنگل های باران خیز امریکای مرکزی ترک کرده و در انزوا مشغول تهذیب نفس! و کمک به نیازمندان است. "دوناتلو" یک شرکت خدمات پشتیبانی تلفنی برای محصولات رایانه ای راه انداخته!، و "میکل آنژ" بعنوان مجلس گرم کن! در میهمانی های کودکان کار میکند، "رافائل" ظاهرا هیچ کار خاصی انجام نداده و تمام روز میخوابد، وی شب ها بدون اطلاع دیگران نقاب برچهره گذاشته و تحت نام "نایت واچر" به مبارزه با تبهکاران میپردازد...
سه هزارسال پیش، جنگجوئی برای دست یافتن به جاودانگی، راهی میان این دنیا و جهان دیگری باز کرده بود. او به قیمت از دست دادن همرزمانش و هبوط جانورانی دهشتناک توانست عمر جاودان پیدا کند. در افسانه ها آمده است که هر سه هزارسال یک بار ستارگان در مدار مشخصی قرار گرفته و درهای جهان دیگر دوباره گشوده خواهند شد... جنگجوی مزبور قصد دارد با به چنگ آوردن جانوران و بازگرداندن آنها به جهان کذایی، همرزمانش را نجات دهد و... لیکن کنترل اوضاع از دستش خارج شده و... و فقط "چهار لاک پشت" قادرند کره زمین را نجات دهند!
ب. بعنوان یکی از مشتری های قدیمی و پروپاقرص لاک پشت های نینجا! که تمام فیلم ها، کارتون ها، بازی های رایانه ای و دیگر محصولات این موجودات نه چندان معمولی را در طول سالهای دور به جان نوشیده! معتقدم این فیلم، "بهترین" و جذاب ترین باری ست که قهرمانان سبز رنگ و حاضر جواب در آن گرد هم آمده اند. در حالیکه دو فیلم قبلی لاک پشت ها، محصولات ارزان قیمت و متوسط الحالی بودند، این یکی، هم از نظر بصری و هم محتوائی چند سر و گردن بالاتر ایستاده و حرف های زیادی برای گفتن دارد. همینطور برخلاف اکثر قریب به اتفاق محصولات قبلی که در آن تنها نقطه تمایز لاک پشت ها، رنگ چشم بند و تفاوت سلاح هایشان بود، در فیلم اخیر با چهار شخصیت متفاوت و قائم بذات طرفیم که سازندگان با هوشمندی مدت زمان مجزائی را به معرفی و پرداخت شخصیت هریک اختصاص داده اند. دیالوگ ها جذاب، و زمان بندی شوخی ها بی نقص از کار درآمده و تقابل شیمی گرم و باورپذیر شخصیت ها و ارجاعات هوشمندانه به فرهنگ پاپ، تماشاگر را از خنده منفجر میکند. نیز، جلوه های بصری خیره کننده در کنار طراحی بی نقص شخصیت ها و فضاپردازی تماشائی از این فیلم یک شاهکار ساخته اند و از حالا میتوان با اطمینان آن را یکی از نامزدهای اسکار بهترین انیمیشن سال دانست.
ج. طبیعتا فیلم خالی از نقاط ضعف نیست. برای مثال، تعدد شخصیت ها در آن به قدریست که میتوان با "دزدان دریائی کارائیب: در انتهای دنیا" مقایسه اش کرد و اگرچه سازندگان زمان کافی در اختیار شخصیت های اصلی قرار داده اند، لیکن کثرت مینی داستان ها چیز زیادی از خط اصلی باقی نگذاشته!، از آن بدتر، خط اصلی راجع به ماجرائیست که هیچ ارتباط مستقیمی به لاک پشت ها ندارد. دیگر آنکه سازندگان فرض کرده اند تمام تماشاگران با پدیده لاک پشت های نینجا آشنائی دارند و هیچ توضیح اضافه ای برای مخاطبان جدید در نظر نگرفته اند که خود باعث سردرگمی بسیاری از منتقدین و بینندگان فیلم شده است.

Rise of the Silver Surfer 7.0

چهار شگفت انگیز:
خیزش موج سوار نقره ای


الف. در حالیکه تمام رسانه های دنیا راجع به سفره عقد خانم نامرئی و آقای شگفت انگیز صحبت میکنند! کره زمین میزبان موجودی ناشناس موسوم به موج سوار نقره ایست که گویا پا به هر سیاره ای گذاشته، پس از هشت روز نابودش کرده است...
آیا شگفت انگیزها خواهند توانست کره خاکی را نجات دهند؟
ب. شخصیت های پرداخت شده و هرکدام در نوع خود جذاب، جلوه های ویژه امروزی و پر زرق و برق، دیالوگ ها و شوخی های کلامی پاستوریزه و در عین حال خنده دار، دست به دست هم داده اند تا فیلمی به نسبت بی ادعا و در عمل موفق را روانه سالن های سینما کنند. قسمت دوم چهارشگفت انگیز، نه فقط فیلم خوش ساختی از کار درآمده که از تمام مولفه های لازم برای موفقیت برخوردار است، بلکه به درستی توانسته در مقابل عوارض معمول بلاک باسترهای تین ایجر پسند تابستانی! مقاومت کند. از جمله عوارض مذبور میتوان به سر ریز شدن شخصیت های مثبت و منفی جدید --با هدف جلب رضایت تمام مخاطبان احتمالی-- و غرق شدن در امواج بلند سوپراستار های هالیوود --که این روزها به مدد خرده فرمایشات و حواشی فاتحه محصولات زیادی را میخوانند-- اشاره کرد. دیگر خصوصیت مثبت فیلم، شیمی گرم و جذاب شخصیت هاست که این روزها کمتر میتوان در محصولات مشابه از آن سراغ گرفت.
ج. متاسفانه لیست نکات منفی فیلم چندان کوتاه نیست. بازی افتضاح جسیکا آلبا که به لطف عمل های پیاپی زیبائی بیشتر شبیه عروسک شده و ماهیچه های صورتش از ابراز کوچک ترین احساساتی عاجز هستند بدون شک نخستین عنوان لیست مذبور است. وی که مثلا قرار بوده سویه عاطفی داستان را سرپا نگه دارد، با پوستی که مثل پلاستیک می درخشد، هنگام ابراز علاقه به نامزدش تنها دهانش را بازتر کرده و دندان هایش را نشان میدهد!
موضوع داستان هم که راجع به یک تروریست فرا کهکشانیست! بدجوری نخ نماست و علیرغم تلاش نویسندگان بصورت نه چندان جالبی تمام میشود.
د. همانطور که در ابتدا آمد، این فیلم تماشاگرانش را ناامید نخواهد کرد. بنابراین اگر قادرید حین تماشا از مغزتان زیاد کار نکشید، دیدن آن را توصیه میکنم.

Pathfinder 0.0

پیشاهنگ

الف. وایکینگ ها، ششصد سال پیش از کریستف کلمب قاره امریکا را کشف کرده! --جل الخالق-- و قصد داشتند با کشتار بومیان، سرزمین جدید را تصاحب، و برای همیشه در آنجا سکنی گزینند! --نظر به نرخ تورم مسکن و نوسانات قیمت زمین در اسکاندیناوی که در آن زمان فرسنگ ها زیر صفر بوده، تنها دلیل ممکن، مرض داشتن وایکینگ ها میتواند باشد. گو اینکه فقط وایکینگ ها و نویسنده فیلمنامه میدانند، به فرض وجود چنین مرضی، چرا حضرات جنگجو متعرض سرزمین های نزدیک تر نشده و سعی در گذر از اقیانوس و کشف قاره جدید داشتند!؟-- در یکی از سفرهای ایشان، کودکی جا مانده و توسط سرخ پوستان بزرگ میشود! --اون که توسط میمون ها بزرگ میشد تارزان بود، این یک داستان کاملا متفاوته!--، رئیس قبیله سرخ پوستان حین شامورتی بازی! متوجه میشود که پیشگوئی عنقریب به حقیقت خواهد پیوست و تنها یک نفر قادر خواهد بود آنها را نجات دهد --سوء تفاهم پیش نیاد، راجع به ماتریکس صحبت نمیکنم!--... القصه، وایکینگ ها پانزده سال بعد! --بهرحال باید صبر میکردند ناجی سرخ پوست ها به سن قانونی برسد که تعرض به قاره جدید خیلی هم آسان برگزار نشود-- دوباره حمله کرده و دهکده ها را به آتش میکشند... حتما بقیه داستان را هم میتوانید حدس بزنید. بعله، کودک کذائی که "روح" نام دارد، به دو سبک دخل وایکینگ ها را می آورد: نخست به سبک آرنولد شوارتزنگر در فیلم غارتگر --پریداتور-- و سپس در تعقیب و گریز و مبارزه هایی که به صورت کاملا اتفاقی، فریم به فریم شبیه "آپوکالیپتو"ی مل گیبسون ساخته شده اند!
ب. راجع به یکی از افتضاح ترین فیلم های قرن صحبت میکنیم. سازندگان پیشاهنگ، مذبوحانه تلاش کردند با تقلید نعل به نعل آثار موفق و ترکیب آنها با یکدیگر به فرمول طلائی دست یافته و خلاصه صنعت سینما را منفجر کنند!، ولی باور بفرمائید تنها چیزی که ممکن است هنگام تماشای آن منفجر شود مغز بیننده بی نواست. اصلا من چرا سعی میکنم با استعاره های اتمی حرف بزنم: این فیلم یک آشغال افتضاح به تمام معناست، که با تماشای آن به شعورتان توهین و اعصابتان را خط خطی خواهید کرد! --ملاحظه میفرمائید؟ این از بنده--
ج. اما بدنیست برای یک لحظه هم شده تصور کنیم، چه میشد اگر داستان کذائی فیلم به حقیقت میپیوست؟ یعنی قبل از آنگلوساکسون ها و جناب آقای کلمبوس، وایکینگ ها قاره امریکا را کشف و تصاحب میکردند! و دنیا چه وضعی داشت اگر به جای جرج بوش، یک هیولای دومتری با سبیل های انبوه به هم بافته طلائی و تبر بدست رئیس جمهور ایالات متحده بود! آیا واقعا دنیا میتوانست از این که هست هم قمر در عقرب تر شود؟
...شاید سازندگان فیلم قصد داشتند با چنین پیام های مشعشعی خاطرمان را متنبه کنند!

پینوشت:
دلیل تراشیدن برای چرائی حمله وایکینگ ها با هدف تصاحب سرزمین! امری بیهوده است. یکی از حضرات دست اندرکار فیلم در پاسخ به این سوال که "چرا وایکینگ ها؟" پاسخ داده بود: ((بخاطر ظاهر خوف ناک و بخصوص شاخ های روی کلاه خود هایشان!!!))... تو خود حدیث مفصل بخوان از این...

Black Snake Moan 6.0

مویه مار سیاه

الف. از آخرین باری که او دست به گیتار برده مدت ها میگذرد. "لازاروس" که زمانی از خدایگان محلی سبک بلوز بوده، در حالی نشستن غبار پیری قریب الوقوع را بر چهره اش تجربه میکند که همسرش او را ترک نموده و برایش چیزی جز مزرعه سبزیجات و قلب شکسته اش باقی نگذاشته است.
کمی آن سو تر، دختری آزرده، که در فراق یار به تن فروشی اعتیاد پیدا کرده توسط اوباش مورد ضرب و شتم و سوء استفاده قرار گرفته و حوالی مزرعه لازاروس رها میشود.
... او تلاشش را بکار میبندد تا دخترک را از حضیض ذلت نجات دهد، لیکن حوادث امانش را بریده و تنها یک راه برایش باقی میماند: اینکه دوباره گیتار بدست بگیرد...
ب. ساموئل جسکون در مصاحبه ای گفته بود: لازاروس بهترین نقشی بوده که در تمام دوران حرفه ایش تجسم بخشیده و بازی کرده است. قصد مناظره با آقای جکسون درباره بهترین نقشی که بازی کرده ندارم! ولی یک نکته قطعی ست: بازی وی خیره کننده، باور پذیر، ظریف، زیبا و حتما شایسته دست کم نامزدی اسکار است. --چه سود که حافظه اعضای آکادمی ضعیف است و تنها فیلم های دو ماه آخر مانده به مراسم اسکار را بخاطر می آورند--
ج. بقول راجر ابرت --منتقد شهیر شیکاگو سان تایمز-- مویه مار سیاه از آن دسته فیلم هایی ست که تماشاگر نمیداند چه واکنشی باید در مقابلش از خود نشان دهد...! بازی ها عالی اند --گذشته از کریستینا ریچی که پیوسته در حال ادا درآوردن است--، اتمسفر فیلم یگانه و بیاد ماندنی ست و... ولی هیچ کدام از این ها باعث نشده اند فیلم "سر و ته" داشته باشد! نه با یک فیلم موزیکال طرفیم، نه از درام روانشناختی و شخصیت محور خبریست، و نه حتی قضیه اعتیاد دخترک به س.ک.س --ببینید شما را بخدا از ترس فیل تر شدن به چه مسخره بازی افتادیم!-- دخلی به داستان دارد. گذشته از این، ضرباهنگ داستان به نحو شگفت انگیزی کند و ملال آور است، طوری که اطمینان دارم اگر کسی جز ساموئل جکسون نقش لازاروس را بازی میکرد، کمتر از یک درصد تماشاگران میتوانستند تا انتهای فیلم دوام بیاورند! --و احتمالا نیمی از آن یک درصد هم آخر فیلم را نمیدیدند، چون خوابشان برده بود!--
د. مویه مار سیاه علیرغم بی سر و ته بودن به دو دلیل ارزش تماشا دارد: یکی بازی فوق العاده ساموئل.ال.جکسون، و دیگری اجراهای زیبا و منحصر بفرد موسیقی بلوز اش... لیکن اگر کشته مرده موارد مذکور نیستید، بهتر است برای تجربه دوساعت جویدن صندلیتان آماده باشید!

Shooter 7.0

تیرانداز

الف. باب سواگر، که یکی از زبده ترین تک تیراندازهای دنیاست، ماموریت سری نجات جان رئیس جمهور ایالات متحده را برعهده میگیرد، غافل از آنکه به استخدام عده ای مزدور درآمده و وسیله پیش برد اهداف ایشان قرار گرفته است. وی پس از جان سالم به در بردن از سوء قصد به جانش، در حالیکه تمام سرویس های امنیتی و از آن سو مزدوران در تعقیبش هستند، برای اثبات بی گناهی و رو کردن دست "آدم بد"ها تلاش میکند...
ب. تیرانداز، حاصل دست پخت تیمی از عوامل حرفه ایست. و به لطف کارگردانی خوش استیل و امکانات فنی پیشرفته، اثری خوش ساخت از آب درآمده است. فیلم با فصلی نفس گیر و بیاد ماندنی از یک عملیات نظامی آغاز شده و نویدبخش اثری متفاوت و استثنائی در ژانر --این روزها-- کساد اکشن است، لیکن پس از چند دقیقه تبدیل به درامی جاسوسی شده و از میهن پرستی، دنیای پوسیده قدرت، سیاستمداران آلوده و سخنرانی های حکمت آموز در باب انسانیت، خوبی، عشق، صفا و صمیمیت!! پر میشود...
موضوعات مذبور باعث شده اند قواعد ژانری نیز از حیض انتفاع خارج شده! و با ترکیب ناکوکی از "رامبو" و "فراری" روبرو باشیم، که قهرمان آن نه جگر رامبو و نه کاریزمای دکتر کیمبل را نداشته و در عوض تلاش کرده با اخم کردن و قیافه گرفتن در توئیست های زمخت و تحمیلی داستان، تصویر میهن پرست دو آتشه ای را شکل دهد که نا امید از دولت، با قواعد خودش بازی کرده و مترصد اصلاح قسمتهای پوسیده حکومت است!
جان کلام آنکه، تیرانداز، اکشن قابل تحملی ست، و چه بسا در صورت پرهیز از شعار و اصرار بر تئوری توطئه میتوانست تبدیل به اثری تماشائی و ماندگار شود. لیکن وارد شدن به جاده خاکی شعارها و کلیشه ها آن را تبدیل به داستان پریانی احمقانه و توخالی کرده است.
ج. نکته قابل اشاره دیگر آنکه، آنتوان فوکوئا، کارگردان تیرانداز، که پیش تر فیلم روزتمرین را از او دیده بودیم، را میتوان جدیدترین عضو کلوپ کارگردانان مریض احوال و سادیست! به حساب آورد. --ریاست کلوپ مذکور از زمان تاسیس بر عهده رومن پولانسکی بوده!-- وی که احوالات بیمارگونه اش را در فیلم قبلی نیز منعکس کرده بود، تلاش کرده تا در تیرانداز نیز امضای خود را بر جا بگذارد، لیکن گویا موضوع به مذاق روسای استودیو خوش نیامده و مجبورش کرده اند قسمت های آزاردهنده را را از فیلم حذف کند. نتیجه این کار، کم شدن قابل توجه نقش دوست دختر باب، و کم عمق و بی معنا ماندن رابطه ایشان، و همینطور عدم توجیه انتقام تکان دهنده دخترخانم مذبور از گروگان گیران شده است، که باید آن را به نکات منفی تیرانداز اضافه نمود.
د. پیشنهاد میکنم به جای این اثر پرمدعا و توخالی، اگر علاقمند قهرمانان بزن بهادر و شاکی از حکومت هستید، رامبو! و اگر به فیلم های تعقیب و گریز علاقه دارید، فراری را تماشا کنید.