Mr. Bean's Holiday 1.0

تعطیلات مستربین

الف. مستربین، در جریان قرعه کشی، سفری به فرانسه --کن--، یک دوربین فیلمبرداری و مقداری پول برنده میشود... و از اینجا به بعد مسیر من و تهیه کنندگان از هم جدا خواهد بود:
- اینجور که سازندگان فیلم در توضیح خلاصه داستان گفته بودند: وی در مسیر سفری جاده ای، درگیرودار طوفان اتفاقات خنده دار، خاطرات سفرش را با دوربین ضبط نموده، به فرزندی برای دوباره یافتن پدرش کمک میکند، در راه چشیدن طعم عشق واقعی، به موفقیت رسیده!! و از همه مهمتر خاطرات مصورش را در افتتاحیه جشنواره "کن" اکران خواهد نمود!!
- اما اگر از من بپرسید: وی با هدف احیای کارنامه اش به عنوان یک اسطوره کمدی معاصر --و البته استخراج هرچه بیشتر پول از شخصیت نیمه جان آقای لوبیا-- سنگی چنان بزرگ برمیدارد که حتی وودی آلن هم به خواب نمیدیده! و طبیعتا شکست میخورد. شکستی که حکم تیر خلاص را بر پیکر نحیف این دلقک "سابقا خنده دار"، خواهد داشت... تعطیلات مستربین، یک آشغال تمام عیاراست، در لباس کمدی معناگرا. یک مزخرف به تمام معناست، مدعی خلق شکوه سادگی و زیبائی. و یک فیلم بی ارزش و عوضی، که داعیه نقد بزرگترین سیرک فیلم های عوضی دنیا، "کن"، را دارد.
ب. نزدیک به بیست سال از طلوع مستربین میگذرد. وی برخلاف سبک متعارف کمدی زادگاهش --انگلیس--، که عموما شالوده بر طنز ظریف کلامی، بازی با مفاهیم و به سخره گرفتن موقعیت های عادی با استفاده از شخصیت های غیر عادیست، توانست راهش را میان انبوهی از رقبای تنومند باز نماید. او اگرچه وامدار بزرگانی چون بنی هیل بود، لیکن هرگز به ورطه کپی کاری و تکرار موقعیت ها نیفتاده و هوشمندانه شخصیت هالوی زبان بسته ای را خلق کرد که میشد بارها و بارها تماشایش کرد و خندید. مستربین، از هیچ فرمول پیچیده و جدیدی استفاده نمیکرد، او قصد نداشت آنطور که رایج بود، طوماری از مفاهیم اجتماعی، فرهنگی و سیاسی را به نقد کشیده و لایه های زیرین کارش را با آنها انباشته کند.
در حقیقت اصلا لایه های زیرینی وجود نداشت. او از تاریخ آموخته بود که: کمتر کسی رنگ پرچم و معنای در دست گرفتن آن را نزد چارلی چاپلین --در تظاهرات-- بخاطر دارد!!، اما همه او را در حال خوردن کفش به یاد می آورند!!. از این گذشته، زیر تیغ نقد گزنده بردن موضوعات اجتماعی، تاریخ مصرف و زمان و مکان دارد. درحالیکه او دنبال چیز دیگری بود: هدف، خنداندن، زبانی که وی برای اینکار انتخاب نمود، زبان بین المللی ایما و اشاره، و مکان رویدادها، محل هایی مثل کلیسا، استخر، رستوران، هتل و... اصولا طوری انتخاب میشدند که بیننده فارغ از ملیت و زبان، امکان درک و همذاب پنداری در آنها را داشته باشد. قهرمان داستان ها، ابتدای عنوان بندی هر قسمت، از آسمان به زمین میفتاد و به نوعی یادآور معصومیت از دست رفته بزرگسالی بود. غالبا دیالوگی وجود نداشت. موضوعات ساده بودند و مثلا در: درست کردن و خوردن یک ساندویچ، یا شرکت در مراسم عادی و یکنواخت صبح یکشنبه کلیسا خلاصه میشدند...
نتیجه عالی بود
به مدد استعداد و هنر "روآن اتکینسون"، مهندس برقی که عشق اتومبیل بود و برای مجلات حرفه ای این حوزه مطلب مینوشت. و کسی که سابقه حضور در کمدی های کلاسیکی چون" بلک ادر" را در کارنامه داشت، مستر بین تبدیل به یک شمایل جهانی شد و توانست مرزها را در نوردیده، برای نزدیک به یک دهه، کمدین محبوب دنیای معاصر را تجسم بخشد. --سریال بین، از 1990 تا 1995 در انگلیس پخش شد، ولی رشد محبوبیت وی همراه با نمایش آن در سایر کشورها تا مدت ها ادامه یافت--
هالیوود که هیچ وقت چنین اتفاقاتی را از قلم نمیندازد، خیلی زود به فکر توسعه این شخصیت جهانی و بادکردنش به بزرگی پرده نقره ای افتاد. و پیامد آن فیلم "بین" بود. ماجرائی دیگر از همان مستر بین، با این تفاوت که در آن دیگران بیشتر حرف میزدند و پیرنگ داستان کمی بزرگ تر از حد متعارف یک قسمت از سریال تلویزیونی وی بود. فیلم بقدر برادر تلویزیونی اش خنداند و نسبتا خوب فروخت، اما نتیجه آنقدر چشمگیر نبود که بلافاصله بفکر ساختن دنباله اش بیفتند. پس به فراموشی سپرده شد.
ده سال بعد، مستربین به تعطیلات رفت...
ج. در تعطیلات اما، سازندگان، مذبوحانه تلاش میکنند مستربین را به سطحی بالاتر سوق داده و از آن تجربه ای جدید خلق کنند. غافل از اینکه تمام مزایا و همه قدرت این شخصیت از بلاهت، سادگی، و عدم وابستگی به سطوح عمیقتر نشات گرفته، و با این تغییرات عملا خلع سلاح خواهد گردید. مستربین در تعطیلات، همان احمق همیشگی ست، با این تفاوت که اینبار، مثلا، مدعی نقد جشنواره کن! است...
نکته آزاردهنده دیگر در مورد تعطیلات این است که، شوخی های فیلم بطرز عجیبی، کپی های دست چندم و تکراری قدیمی سریال تلویزیونی وی هستند! که اتفاقا باعث شده خندیدن به آنها کار بسیار سختی باشد. مثلا: هنگام ورود به اتوبوس بلیط از دست وی افتاده و حضرتش برای بیست دقیقه از فیلم، به تعقیب بلیط کذایی خواهد پرداخت.. --کپی برابر اصل یکی از قسمت ها که برای زمان حتی کوتاه تری به تعقیب توپ گلف میپردازد و اتفاقا به مراتب خنده دار تر از این یکیست--
از دیگر موارد نچسب فیلم، چسباندن شخصیت پسربچه به انتهای دم مستربین است. در تعطیلات آقای لوبیا، وی نیمی از فیلم را در کنار کودک اعصاب خوردکنی میگذراند که هم چیزی برای گفتن ندارد، و هم یکدستی داستان! را برهم زده است.
همینطور افزودن شخصیت زن هنرپیشه، --که تمام فیلم فرانسه صحبت نموده، و بعد از تماشای اخبار ناگهان مثل بلبل انگلیسی چه چه میزند!!-- نه فقط باعث ایجاد تعادل در داستان نشده، که همه معادلات پیشین را برهم میریزد...
استفاده از تصاویر دوربین مستربین هم تکنیک بسیاری نازل و بی خاصیتی از کاردرآمده و باعث شده کار سبک یک بام و دو هوائی پیدا کند...
بهتر است از فقدان منطق و احمقانه بودن رویدادها چیزی ننویسم که تا همینجا اشک در چشمانم حلقه زده...
بدرود مستربین، بدرود...

پینوشت: ترجیح میدادم نقد بهتری بنویسم، لیکن ساختار فیلم آنقدر متزلزل و ضعیف است که گمان میکنم همین چند سطر الکن هم از سرش زیاد باشد.

Sin City 9.0

شهرگناه

از زوزه باد میلرزه...، مثل آخرین برگ پائیزی، روی یه درخت خشک و در حال مرگ. [وقتی بهش نزدیک میشم، مخصوصا میذارم صدای قدم هام رو بشنوه]:
- سیگار؟،
[و پاکت سیگارم رو بهش تعارف میکنم.]
- [بطرفم برمیگرده و با عشوه نگاهی به سیگارها میندازه]: هوم... آره، یکی برمیدارم. [و ادامه میده] حوصله تو هم اندازه من از این جماعت سر رفته؟

- راستش من واسه مهمونی اینجا نیومدم!، من واسه تو اینجام!، مدتیه زیر نظر دارمت. [مکث میکنم] تو همه چیزهائی هستی که یه مرد میتونه آرزو کنه... فقط، فقط خوشگلیت نیست!، صدات، حرکاتت، چشات... [فندک رو واسه روشن کردن سیگارش بالا میارم]، نور صورتشو روشن میکنه...، چشاش برق میزنن. [ادامه میدم] میتونم همه چی رو تو چشات ببینم.
- [پوزخندی میزنه و میگه]: تو چشام چی میبینی؟
- یه سکوت مرگ بار میبینم [لبخندش محو میشه]: و اینکه حالت دیگه از فرار کردن بهم میخوره!، حاضری جلوی هرکی و هرچی که باید وایسی! [یه لحظه مکث میکنم]: ولی نمیخوای اون موقع تنها باشی.
- [چند لحظه بعد، در حالی که دستاشو دورم حلقه کرده بود و سرش رو به سینم فشار میداد گفت]: نه، نمیخوام تنها باشم

- بارون بیقراری میکرد، همینطور زیباترین دختری که در تمام عمرم دیده بودم. سعی میکنم قانعش کنم که همه چی روبراه میشه، قول میدم از هرچی میترسه نجاتش بدم، که ببرمش دورترین جائیکه دست هیچ کس بهش نرسه...
"بهش میگم که دوستش دارم"، و میبوسمش... [همون موقع دستم زیر کت دنبال چیزی میگشت...]

فقط یک ثانیه بعد، صداخفه کن اسلحه، نعره گلوله رو به آرومی زمزمه کرد.
گلوله حتی قبل از اینکه لباس سرخش بفهمه! از سینش گذشته و قلبشو منفجر کرده بود.

با آخرین بازدم، یقه کتم رو پر خون میکنه.
تا وقتی آخرین نفس ها رو میکشه همینطور توی بغلم نگهش میدارم... تا وقتی که جون میده و... و تو دستام آروم میگیره.

هیچ وقت نخواهم فهمید بخاطر چی و از کی فرار میکرد!!
تا اونجائیکه به من مربوطه: فردا صبح، چک کارمزدش رو نقد میکنم!!

آنچه گذشت، برداشت آزادی از فصل آغازین "شهر گناه" [نقل به مضمون و به اختصار] بود. کارگردان/نویسنده/آهنگ ساز/تدوینگر اثر مورد اشاره، پیش از جلب موافقت صاحب اصلی "شهرگناه" یعنی فرانک میلر، اقدام به ساخت این فصل نمود. سپس آن را روی لپ تاپ شخصی اش --و در یک کلوپ شبانه-- به او نشان داد! و اتفاقا موفق هم شد... اما موضوع به اینجا ختم نشد، رودریگز و میلر به اتفاق سری به منزل بروس ویلیس زدند و فصل مذکور را برایش پخش کردند. او پس از تماشای یک دقیقه اول، فیلم را متوقف کرد و گفت: من هستم! عین همین اتفاق برای میکی رورک هم افتاد و...
شهرگناه فیلم غیرمتعارفی ست و شایسته بود مطلب غیر متعارفی برایش بنویسم، طوری که حق مطلب ادا شود. گفتنی درباره این فیلم بسیار زیاد است. اما شاید وقتی دیگر: مثلا ماراتن رابرت رودریگز

Quentin Tarantino's Marathon

ماراتن کوئنتین تارانتینو

از دست دادن تعدادی کانکشن! های تامین "فیلم های روز" و کشف یکی از غنی ترین معادن دی وی دی کلاسیک! در جریان حفر آخرین تونل زیر زمینی!! باعث شده کمتر بنویسم و بیشتر فیلم تکراری های قدیمی تماشا کنم. که اتفاقا همه، در این چهارمین دهه زندگی رنگ و بوی دیگری دارند.
بهرتقدیر، تهیه مجدد کلکسیون آثار برادر عزیز و دوست گرامی، کوئنتین تارانتینو، و فرصت تماشای چندباره آثار ارزشمند و بعضا متوسط ایشان، همینطور اکران فیلم جدیدش "دث پروف" --ضدمرگ، بر وزن ضدگلوله--، مرا برآن داشت، ماراتنی برگزار، و طی آن نگاهی دوباره به سینمای او داشته باشم.
از آنجا که یکی از اصلی ترین مشخصه های سینمای وی بی تکلف بودن و صراحت کلام است. ترجیح دادم رویکرد مشابهی در تحلیل فیلم هایش داشته باشم. --از حالا گفته باشم--


لیست فیلم های ماراتن از این قرار است:
- گرایند هاوس: دث پروف
- بیل رو بکش
- جکی براون
- داستان عامه پسند
- سگدانی

- از گرگ و میش تا سحر (فیلمنامه، بازی)
- قاتلین بالفطره (فیلمنامه)
- شهر گناه (کارگردان افتخاری)


پینوشت:
- بدینوسیله از دوستانی که محبت کردند و آثار این عزیز را قبلا از بنده به امانت گرفته، و هرگز پس نداده اند، و با اینکار ترتیبی دادند که مجبور به تهیه مجدد و به طبع تماشای دوباره شوم، تشکر میکنم!!

- ماراتن از ابتدای اردیبهشت آغاز و تا مدت زمان نامعلومی! ادامه خواهد داشت.
- برای کسب اطلاعات بیشتربخوانید: اصولا ماراتن چیست؟

Goldfinger

گلدفینگر

الف. باند مامور میشود تا از کار "گلدفینگر"، تاجر متمول و بظاهر سربراه طلا سر در بیاورد. مقامات بانک مرکزی، وی را عامل قاچاق طلا از کشور و برهم زدن معادلات اقتصادی میدانند، اما او زرنگ تر از آنست که مدرکی از خود بجا بگذارد. تحقیقات دوصفرهفت برای گرفتار کردن گلدفینگر با اتفاقات ناخوشایندی آغاز شده و منتهی به کشف راز بزرگتری میشود: دنیا دوباره در خطر است و تنها یک نفر از عهده نجاتش برخواهد آمد...!
ب. برگردان هفتمین و طولانی ترین کتاب ایان فلمینگ "پول دار ترین مرد دنیا" که پنج سال قبل منتشر شده بود. فلمینگ این بار هم هنگام فیلمبرداری از استودیوی پاین وود لندن بازدید نمود، اما هرگز موفق به تماشای آن نشد: وی یک ماه قبل از اکران فیلم دار فانی را وداع گفت.
تهیه کنندگان به مدد موفقیت هایی که از فیلم های قبلی نصیبشان شده بود بودجه کلانی برای "گلدفینگر" در نظر گرفتند. این مبلغ --که البته ظرف دو هفته نخست نمایش فیلم جبران شد-- صرف بازسازی نمای داخلی دژ ناکس --خزانه مرکزی ایالات متحده و محل نگهداری ذخیره طلای ملی--، فیلمبرداری نمایش های هوائی، و از همه مهمتر خرید اتومبیل برای دو صفر هفت شد: بعد از اینکه تیر تهیه کنندگان برای جلب موافقت شرکت جگوار --برای در اختیار گذاشتن اتومبیل باند-- به سنگ خورد، دست به دامن آستون مارتین شدند، اما حتی آنها هم حاضر به دادن اتومبیل مجانی نشدند! این بود که حساب و کتاب کردند و با پول یک "جگوار" دو دستگاه "آستون مارتین" مدل سال خریدند. این اولین و آخرین باری بود که تهیه کنندگان برای اتومبیل جیمز باند پول پرداخت کردند!
> شون کانری این بار هم لباس دوصفر هفت را به تن کرد، گرچه بخاطر همزمان شدن فیلمبرداری "گلدفینگر" با "مارنی" آلفرد هیچکاک، نمیتوانست به امریکا سفر کند، بنابراین ترتیبی اتخاذ کردند که صحنه های حضور وی به هر ترتیبی شده در انگلیس فیلمبرداری شود!
> برای نقش گلدفینگر ابتدا "اورسن ولز" را در نظر گرفته بودند! اما نهایتا به این نتیجه رسیدند که او برای این نقش خیلی گران است. پس به "گرت فروب" رضایت دادند --البته فروب انقدر سر مبلغ قرارداد چانه زد که آنها را تقریبا پشیمان کرد!--، مشکل نخست این بود که فروب آلمانی بود و نمیتوانست بخوبی انگلیسی صحبت کند!، بنابراین مجبور شدند صدایش را دوبله کنند --وی بجز چند عبارت کوتاه، فقط در فیلم لب میزند--، مشکل دوم --که خیلی بزرگتر از اولی بود-- کمی بعد معلوم شد: گویا فروب در زمان جنگ جهانی عضو حزب نازی بوده و احیانا مرتکب جنایات جنگی هم شده بود. این موضوع سر و صدای زیادی به پا کرده و باعث شد نمایش فیلم در "اسرائیل" ممنوع شود...! اما سروصداها به زودی خوابید و اثر چندانی روی فروش فیلم نگذاشت.
> ترنس یانگ این بار هم بعنوان کارگردان انتخاب، و حتی کار بر روی پروژه را آغاز کرد، اما بعد از اینکه نتوانست سر قیمت با تهیه کنندگان به توافق برسد کار را به گای همیلتون سپرد و با جیمز باند خداحافظی نمود.
ج. گلدفینگر به فاصله کمی در اروپا و امریکا اکران شد --فیلم های قبلی با فاصله بیش از یک سال به امریکا رسیده بودند-- و خیلی ها از جمله استیون اسپیلبرگ را تحت تاثیر قرار داد. وی بیست سال بعد، جیمزباند خودش را خلق کرد و اسمش را "ایندیانا جونز" گذاشت! اسپیلبرگ که بعدها به این موضوع اعتراف کرد، در واپسین پیایند مجموعه اش "ایندیانا جونز و آخرین جنگ صلیبی"، ارادتش را بصورت یکی از زیباترین شوخی های تاریخ سینما جاودانه کرد: اوایل فیلم فقط دستش را میبینیم و صدایش را میشنویم، اما بالاخره پرده ها کنار میروند: پدر ایندیاناجونز کسی نیست جز: جیمزباند!!! --شون کانری سی سال پس از گلدفینگر نقش پدر ایندیاناجونز را در فیلم برعهده گرفت!--... زیباتر آنکه جیمزباند بزودی در نقش پدر ایندیاناجونز باز خواهد گشت: همه چیز برای ساخت ایندیانا جونز بعدی آماده است، و همه منتظر! و من بیش از همه!!

د. فیلمنامه سوراخ های زیادی دارد و به منطق داستان اشکالاتی وارد است. لیکن گرمای حضور شون کانری، اسباب بازی های مدرن آن روزگار و ماجراجوئیهای جذاب دوصفر هفت شما را ناامید نخواهد کرد. این فیلم ضمنا ازنظر تکنولوژیک هم یک رکورد به ثبت میرساند، چراکه برای نخستین بار "اشعه لیزر" را روی پرده نقره ای نشان میدهد!

گذشته از این ها، نمیتوان از گلدفینگر گفت و اشاره ای به دیالوگ های محشر آن نکرد:

گلدفینگر، دست و پای باند را به تختی بسته که اشعه لیزر در حال نصف کردن آن است! و با خونسردی آنجا را ترک میکند.
باند:
--که ظاهرا کمی نگران شده-- انتظار داری به چیزی اعتراف کنم؟
گلدفینگر: نه آقای باند، انتظار دارم "بمیری"!!
باند: در اون صورت دوصفر هشت رو جایگزین من خواهند کرد...
گلدفینگر: اطمینان دارم که ایشون از شما موفق تر خواهند بود...!

در مورد جیمزباند همچنین بخوانید:
- دکتر نو
- از روسیه باعشق

Hannibal Rising 5.0

رستاخیز هانیبال

الف. چطور ممکن است انسانی متمدن، تحصیل کرده و امروزی، از خوردن گوشت همنوعانش لذت ببرد؟ چه باعث شده او به چنین هیولائی تبدیل شود؟ سوالاتی از این دست تقریبا در ذهن اکثر افرادی که مجموعه فیلمها --و داستان ها البته-- را دیدند شکل گرفته، لیکن در هیچ یک از آثار هریس به این موضوع اشاره ای نشده است. و شاید اصلی ترین دلیل آن این باشد که: او هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بود! اما، ثروت هنگفتی که صدقه سر لکتر نصیبش شده، درس خوبی به او داده بود. پس کاغذ و قلمی برداشت و با خود گفت: منشا چنین روان پریشی چه میتواند باشد؟ منشای که همه دنیا پذیرفته و با آن همذات پنداری کنند --یک جورائی به او حق بدهند--. ناگهان جرقه ای در ذهنش شعله ور شد و فریاد زد: نازی ها!! چه کسی بهتر از نازی ها؟؟ --هرکاری از آنها ساخته است، "حتی آدمخواری"، و چه کسی جرات دارد بگوید این موضوع باورپذیر نیست!؟-- و ادامه داد: آنها یکی از نزدیکانش را خوردند، او هم --برای انتقام هم شده-- یکی یکی آنها را شکار کرده و میخورد! و اینگونه جذاب ترین آدمخوار قرن متولد میشود... نزدیک بود فراموش کنم، او قرار است در آینده دکتر باشد! خب، اینکه کاری ندارد ابتدا از دست نازی ها فرار کرده و تا مدرسه پزشکی پیش میرود، و همانجا با فنون تکه پاره کردن انسانها بصورت علمی آشنا میشود، سپس برای خوردن دشمنانش باز میگردد. اوه، یادم نبود لکتر روان پزشک است، در این صورت چطور میشود نصف فیلم به کالبدشکافی گذراندن را توجیح کرد؟، مهم نیست، فکر نمیکنم کسی متوجه شود... --و همینطور تا ثریا رفته این دیوار کج!!--
باور بفرمائید عین همین موضوع اتفاق افتاده! و آنچه از نظرتان گذشت نعل به نعل فیلمنامه بود. اینکه جناب هریس چقدر وجوه منطقی داستان را ندیده گرفته "مثنوی هفتاد من کاغذ"
ی خواهد شد که هرطور حساب میکنم در حوصله خودم و خوانندگان اینجا نیست! بنابراین اگر قصد تماشای فیلم را دارید، کارتان تنها در یک صورت به جویدن صندلی نخواهد انجامید: هرچه اتفاق افتاد بپذیرید! از جنگ هواپیما و تانک، و قضیه کشته شدن والدین بچه ها گرفته، تا دلایل تبدیل شدن "حضرت آقا" به "جناب دکتر"...!!
ب. توماس هریس، کارش را با خبرنگاری جنائی در امریکا و مکزیک آغاز و پس از مدتی به عنوان نماینده اسوشیتدپرس در نیویورک، مسیر ترقی را به سرعت پیمود. نخستین رمان او با نام "یکشنبه سیاه" به سال 1975 منتشر و دوسال بعد توسط مرحوم "جان فرانکن هایمر" به فیلم درآمد. داستان های بعدی وی بترتیب "اژدهای سرخ" در سال 1981، سکوت بره ها در سال 1988 و هانیبال در سال 1999 منتشر شدند. دکتر لکتر در اژدهای سرخ تنها یک شخصیت جانبی بود، اما سکوت بره ها او را به نقطه عطف ماجرا بدل کرد. سه سال بعد جاناتان دمی این داستان را به تصویر کشید و نقش دکتر لکتر را به آنتونی هاپکینز سپرد: نتیجه خارق العاده بود. تماشاگران و منتقدین به اتفاق از فیلم استقبال نموده و سازندگان، جوایز اسکار بهترین بازیگر مرد و زن نقش اول، بهترین کارگردانی، بهترین فیلم و بهترین تدوین سال را درو کردند: جریان از این قرار است که "کلاریس استرلینگ" از سوی اف.بی.آی، مسئول رسیدگی به پرونده یک قاتل زنجیره ای روان پریش به نام بوفالو بیل میشود که پوست قربانیانش -- که همه زن هستنند-- را میکند. تنها یک نفر قادر به کمک اوست، و آن کسی نیست جز یک دکتر روانشناس "آدم خوار" به نام هانیبال لکتر... موفقیت بزرگ سکوت بره ها باعث ترغیب هریس به نگاشتن ادامه داستان شد. کتاب "هانیبال" اگرچه به قوت سکوت بره ها نبود، ولی طرفداران پروپا قرصش را راضی نگه داشت: هانیبال در ایتالیا زندگی آرامی را آغاز کرده بود، در حالیکه، یکی از قربانیان سابق آدم خواری های دکتر --که حالا از ریخت و قیافه افتاده و از زندگی عادی بازمانده است-- برای به چنگ آوردن او دست به هر کاری میزند، و ناگفته پیداست که پای کلاریس هم به ماجرا باز شده و...، کار ساخت فیلم، بلافاصله بعد از موافقت آنتونی هاپکینز و به کارگردانی ریدلی اسکات کبیر در حالی آغاز شد که جودی فاستر دیگر جرات گذاشتن نقاب "کلارنس استرلینگ" به چهره را در خود نمیدید، این بود که جولین مور جانشین وی شده و سیرنزولی فیلم آغاز گردید. "هانیبال" اگرچه در مقابل اثر قبلی گامی به جلو بحساب نمیامد لیکن ثابت کرد همچنان میشود از این محصول پول درآورد! و همین برای دوباره سازی نه چندان ضروری "شکارچی انسان --1986 مایکل مان--"، اینبار به نام "اژدهای سرخ" کافی بود. بنظر میرسید پرونده لکتر آدمخوار پس از "اژدهای سرخ" بسته شده باشد. اما انگار زمان استخراج طلا از معدن آقای دکتر هنوز به پایان نرسیده بود!، توماس هریس خواست بسیاری از علاقمندان مجموعه را لبیک گفته و "خیزش هانیبال" را نگاشت. بسیارانی کنجکاو بودند تا از خواستگاه هیولای آدم خوار سر در بیاورند و این کتاب قرار بود پاسخ آنها باشد... دینو دولارنتیس، تهیه کننده معظم و تنومند آثار بزرگانی چون فلینی... بلافاصله پس از اعلام خبر انتشار قریب الوقوع کتاب، حقوق سینمائیش را خرید. هریس هم که زمینه را مساعد میدید قبول کرد شخصا زحمت اقتباس از داستان و نگارش فیلمنامه را برعهده بگیرد! پس تمام چراغ ها سبز شدند...!!

The Marine 6.0

مارین (تفنگدار دریائی)

الف. جان ترایتون، بخاطر سرپیچی از دستور مستقیم مافوق --و نجات همرزمانش در عراق-- از ارتش اخراج شده، و به کشورش باز میگردد. جان تصمیم میگیرد زندگی جدید و آرامی آغاز کند، اما دست تقدیر او را مقابل گروهی تبهکار قرار میدهد که هنگام فرار از پلیس، همسرش را گروگان گرفتند...
ب. رمبو، قلیان خشم سربازان به میهن بازگشته ای بود که دیگر جائی در اجتماع نداشتند. و سیر روائی فیلم، گوئی فلاش بک دنیای جهنمی جنگ برای سرباز قهرمانش بود. کماندو، حکایت کلاه سبزی بود که تنها انتخابش،استفاده از شیوه های نظامی برای قلبه بر خصم بود. ولی "مارین": فیلم با سلام نظامی جناب سینا در لباس فصل تفنگداران دریائی آغاز میشود، سپس چهار پنج دقیقه ای میهمان دلاوری های ارتش ایالات متحده در عراق هستیم --مجسم کنید شش نفر از فاصله سه متری با سلاح های اتوماتیک روی قهرمان داستان رگبار گشودند! و او با خونسردی همه را از میان برداشته و رفقایش را نجات میدهد!-- و ... و دیگر اثری از هیچ چیزی که "قهرمان" را به "عنوان داستان" مربوط کند وجود ندارد!! --مگر اینکه فرض کنیم شیرجه زدن در آب جزو فنون اختصاصی تفنگداران دریائی ست-- "مارین" برخلاف اسلافش فیلمی ضد جنگ نیست، برعکس، به احمقانه و سطحی ترین شکل ممکن در ستایش جنگ است: سربازی که به خانه برگشته، در حالیکه همه چیز مرتب است --نگاه کنید به اس.یو.وی آقا-- و همسر زیبایش انتظار او را میکشد. تنها مشکل او اینست که تمام زندگیش خدمت در ارتش و شرکت در نبرد بوده و زندگی عادی برایش جذابیتی ندارد! او اصرار دارد که مهارت هایش خاصیتی در زندگی شهری نداشته و تلویحا شیرفهم میکند که جای سرباز در میدان جنگ است!
خلاصه کلام اینکه، مارین یک اکشن متوسط است که بازار هدفش سناتورهای امریکائیند!! بلکه باور کنند "جای سرباز در میدان جنگ است" و این همه سرباز که در کشور دارند و به عراق اعزام نمیکنند، "آنجا خوشبخت تر خواهند بود، تا اینجا و کنار زن و بچه هایشان"!!!
ج. مارین، نه فقط چیزی برای گفتن ندارد، که به عنوان یک اکشن محض هم جزو آثار درجه دو رده بندی خواهد شد. با این حال، اگر علاقمند به تماشای فیلم های اکشن با مغز خاموش هستید و دلتان برای برای ژان کلود ون دم و استیون سیگال تنگ شده، شاید این فیلم بتواند کمی آرامتان کند!

300

سیصد
بعد از تماشا

الف. این روزها دیگر خواجه حافظ شیرازی هم میداند: سیصد، اقتباس وفادارانه ایست از کامیک بوکی به همین نام و به قلم فرانک میلر، که به سال 1998 بصورت محدود و توسط انتشارات معظم اسب سیاه به طبع رسیده بود. خود این کامیک بوک برداشت آزادیست از فیلم سیصد اسپارتان به قلم ژان پل کالیگاری که جناب میلر در زمان کودکی --در دهه شصت-- تماشا فرموده بودند! اما اصل قضیه به چهارصد و هشتاد سال پیش از میلاد مسیح برمیگردد: جائیکه سیصد سردار اسپارتی لشگر ایران را سر تنگه ترموپیلا متوقف نموده و البته تا آخرین نفر کشته شدند! این عمل متهورانه لئونایدشاه و سردارانش باعث تحریک احساسات یونانیان و متحد شدن ایشان در مقابل خشایارشا و ارتش ایران شد... --بماند که خشایارشا تا آتن را شخم زد!!--
ب. بار نخستی که تیزر فیلم را دیدم --خیلی قبل از اینکه مشاورین محترم رئیس جمهور صدایشان دربیاید-- برآشفتم که آخر این چه تصویری از ایران است؟ و آن را مستقیما توهین به هویت ملی همه ایرانیان تعبیر کردم --متن کامل نخستین برخورد را میتوانید اینجا مطالعه کنید--. چیزی نگذشت که همه ایران --برای نخستین بار-- به بنده پیوستند و فریاد وا اسفا و نفیر هیهات من الذله از هر کوچه ای به گوش رسید، طوری که
تقریبا اکثر ایرانیان یک نسخه تاریخ هفت هزارساله "پرشیا" را سر نیزه کرده و به اتفاق جیغ میکشیدند... ایران دوباره بیدار شده بود: صغیر و کبیر، خاطرات "وقتی که نصف بیشتر دنیا مال ما بود!!" را زیر دندان مزمزه میکردند، بقدر درختان شمال کاغذ و به اندازه آبهای جنوب جوهر، در وصف عظمت ایران باستان --و البته ربط داشتنش به جهنمی که الان هست-- مطلب نگاشته شد و از همه مهمتر رئیس جمهور "محبوب" و "منتخب" طبق معمول نتوانست ساکت بنشیند و با آن منش انقلابی بر تئوری توطئه --محکم تر از همیشه-- پافشرد. ایرانیان --این ملت باشکوه و جلال-- به پشتوانه هزاران سال فرهنگ و تمدن در صدد چاره اندیشی برآمدند و حدس بزنید چه کردند: به سبک حزب ا.. لبنان "بمب" ساختند و بر سر دنیا ریختند...!!! دست مریزاد رفقا، خدا قوت. الحق: هنر --و ایضا باقی چیزها-- نزد شماست و بس! --و براستی ما بزرگ ترین تمدن کره خاکی هستیم! وهرکه جز این فکر کند ابتدا بمباران و سپس فیلتر خواهد شد--
الاایحال، بالاخره چشم حقیر به فیلم روشن شد. که در ادامه نتیجه آن را باتفاق مرور خواهیم نمود:
ج. فیلم با تشریح فرهنگ بدوی، نه چندان متمدن وغیر انسانی اسپارتی ها در مورد کشتن نوزادان ضعیف و مغزشوئی کودکان برای تبدیل شدن به جنگجویان وحشی آغاز شده! و با قتل عام قاصدان امپراطور ایران --امری که به گواه خود فیلم حتی آن موقع هم مضموم و وحشیانه بوده-- ادامه پیدا میکند. در ادامه با دنیای پوسیده سیاستمداران یونان آشنا میشویم و در میابیم که پادشاه ایران نه فقط دولتمردان، که کاهنان اعظم --افورها، که به زعم داستان مرتبه ای بالاتر از انسان دارند و حتی لئوناید چاره ای جز فرمان بردن و باج دادن به آنها را ندارد-- را نیز به زر و سیم خریده است. در همین فاصله از آداب و رسوم سست و بی بنیان ایشان نیز شمه ای میبینیم، --مثلا برقراری ارتباط با خدایان بوسیله جسم زیباترین دختر اسپارتی و آن کثافت کاری...-- از اینها گذشته با پادشاه بی تاج و سریری روبروئیم که با یک دندگی اصرار دارد مقابل --بقول خودشان-- بزرگترین ارتش همه زمان ها بایستد، ولی کسی ندای "هل من ناصر ینصرنی" اش را تحویل نمیگیرد!! پس عاشورائی به به دل دشمن میزند... اتفاقا در همین گیر و دار همسرش در پشت جبهه برای تامین منافع کشور با سناتورهای ذی نفوذ همبستر شده و فداکاری را بر ملت تمام میکند!!...
...از آن طرف اما، با ایرانی طرفیم که هرگز در طول تاریخ سینما این چنین باعظمت به تصویر کشیده نشده است! پادشاهی جهانگشا، با ابهت و سیاستمدار --لطفا هنوز داغ نکنید، در ادامه توضیح دادم--، و ارتشی که از شماره خارج است. و بخاطر داشته باشیم: همه اینها در حالیست که قرار است سپاه خصم باشد...
> نخستین و بزرگترین ایرادی که به فیلم گرفته شده رنگ پوست ایرانیان و در صدر همه خشایارشاست: اولا رنگ پوست سرداران و سربازان لزوما سیاه نیست --اتفاقا رنگ پوست و ظاهر ژنرال های خشایارشا خیلی شبیه به ایرانیان انتخاب شده--، ثانیا بخشی از ارتش ایران را --همانگونه که در فیلم هم اشاره میشود-- مزدوران و بردگان --از سایر سرزمین ها-- تشکیل میدهند، و ثالثا استناد نویسندگان به نص صریح جناب هرودوت --تاریخ نگار یونانی-- بوده که فرموده: "ایرانیان مردمانی با پوست تیره و قامت های بلندتر از یونانیان هستند". حال اگرچه بسیاری بر امانت داری هرودوت درنگارش تاریخ ایرادات اساسی وارد میدانند، لیکن همچنان حق اقتباس از متون بجا مانده از وی، برای دیگران محفوظ است. دیگر آنکه ایجاد کنتراست از ضروریات بعد بخشیدن به سویه منفی هر داستانی ست، بخصوص زمانیکه موضوع اقتباس از یک کامیک بوک مطرح باشد. و نهایتا: فراموش نکنیم اتمسفر و ترکیب بصری فیلم مستقیما از کتاب مصور فرانک میلر استخراج گردیده و اگر هم ایرادی وارد باشد متوجه منبع اصلی --کتاب-- خواهد بود. خلاصه اینکه شخصا --باور بفرمائید علیرغم میل باطنی-- اتهام ارتکاب توهین بدین وسیله را وارد نمیدانم!!
> ایراد دوم از آن جهت بود که ایرانیان بسان حیوانات وحشی به تصویر کشیده شدند: اولا توجه شما را به پانزده دقیقه نخست فیلم جلب میکنم. --از تربیت کودکان گرفته تا کشتار قاصدان-- ثانیا شما را به نبرد اسپارتی ها و ایرانیان توجه میدهم، خداوکیلی کدام طرف وحشی تر به تصویر کشیده شده بود؟ اگر ایرانیان درخت جسد ساخته بودند، اسپارتیها در مقابل دیواری از پیکر کشته شدگان برپا کرده بودند --آن دیوار انسانی که روی گارد جاویدان ریختند بماند، آن یکی را عرض میکنم که لای جرزش ایرانی کار کرده بودند!!-- از اینها گذشته پادشاه ایران پیوسته ترجیح میدهد امور با کمترین درگیری ممکن برگزار شوند: "بیا با هم منطقی صحبت کنیم، جز این فقط وقت تلف کردن بیهوده خواهد بود...چه سود وقتی تو پادشاه دلیر و افرادت تنها بخاطر یک سوء تفاهم جزئی کشته شوید. تمدن های هردوی ما چیزهای بسیاری برای به اشتراک گذاشتن با یکدیگر دارند..." و بارها لئونایداس را به پرهیز از درگیری دعوت میکند --و البته استثمار، که همگی میدانیم این جایش حقیقت داشته و جهان گشائی اصلا شغل اصلی پادشاهان کبیر روزگار باستان بوده است--، در مقابل پادشاه اسپارتی ها فرمانده نیمه دیوانه ایست که جز کشتن و افتخار مردن چیزی نمیفمد! شخصا چندبار حساب و کتاب کردم: اسپارتی ها چندین بار وحشی تر از سپاه ایران به تصویر کشیده شدند، با این تفاوت که همواره به آنچه میکنند افتخار نموده و تماشاگر هم طبیعتا همذات پنداری بیشتری با آنان خواهد کرد. ضمنا در مورد هیولاهائی که در ارتش ایران استفاده شدند: اولا --همانطور که قبلا هم عرض کردم-- بارها در فیلم اشاره شده که بیشتر سپاه ایران را بردگان و مزدوران تشکیل میدهند، همینطور مستقیما عنوان میشود که ایران امپراطوری "هزار ملت" است. طوریکه اسپارتی ها در مورد حیوانات میگویند: چشمان ما شاهد دهشتناک ترین موانع ممکن بودند، که خشایارشا از تاریک ترین کنج --گوشه-- های امپراطوریش گرد آورده بود.. برای ابهام زدائی هرچه بیشتر نگاه کنید به سپاهیان "بربر" و جنگجویان افریقائی --بهمراه کردگدن--... خلاصه اینکه، اگر از من بپرسید خواهم گفت: سازندگان این فیلم فرشتگانی بودند که با هدف هشدار برای حمله نظامی احتمالی به ایران! از آسمان فرود آمده بودند!! --قبول دارم که تئوری عجیبی ست ولی کافیست نگاهی به فیلم بیندازید--
> ایراد دیگر، حلقه ها، گوشواره ها و کلا زینت آلات عجیب و قریب خشایارشا و سردارانش است. که به سبک اقوام بدوی افریقائی از سرتاپایشان --پیرسینگ-- آویزان شده. حقیقتا هیچ منطقی --جز اقتباس نعل به نعل از منبع اصلی البته-- در آن نیافتم. لیکن با وجودیکه این موضوع برایم خوشایند نبود به واقعیت آزاردهنده ای پی بردم: انگار نشسته باشیم و به آن سوی آب ها فرمان دهیم: آنگونه تصویری از ما بسازند که ذات ملوکانه را خوش آید! انصافا کمی احمقانه نیست؟ آیا فکر نمیکنید شکل دادن و تثبیت نمودن تصویر ذهنی از تاریخ ایران باستان --با این فرض که نیاکان ما بودند و ما بهرحال وارثین ایشان هستیم و برای این موضوع اهمیت قائلیم و اصلا به همین خاطر این همه سر و صدا کردیم و بمب ساختیم و...-- اصولا وظیفه ماست؟ درحالیکه دست کم سالی یکصد فیلم سینمائی در ایران ساخته میشود، آیا میتوانید حدس بزنید که در سی سال گذشته چند فیلم به تاریخ ایران باستان پرداخته؟ و کدام ابلیسی --زبانم لال-- قدمی --هرچند کوچک-- در راه ایجاد تصویر ذهنی صحیح --آنگونه که میل داریم دیگران راجع بمان فیلم بسازند-- برداشته است؟ جواب "هیچ کس" است. دورترین تیرهایی که تا بحال در سینمای ایران پرتاب شده تا "مرگ یزدگرد" بیشتر نرفته اند... بینی و بین الله چگونه رویمان میشود از هفت پشت بیگانه انتظار داشته باشیم که شمایل خشایارشا را با استاندارد ایزو 9002 تخت جمشید درست کند!!؟ خلاصه این شد که شخصا دهانم را آب کشیدم وبه احترام تصویری بدین پایه جوانمردانه که از ایران باستان خلق کردند کلاهم را برداشتم! --کافیست یک لحظه خودمان را جای آنها تصور کنیم تا بفهمیم اگر ما بودیم چه یونانی از آنها میساختیم! و با چند وجب روغن...!!. برای ابهام زدائی بیشتر، نگاه کنید به "همه" فیلم های هشت سال دفاع مقدس تا ببینید ما جماعت چقدر در ارائه تصویر واقعی مللی که با آنها جنگیدیم امانت داریم-- به زعم حقیر اگر قصوری سر زده --که زده-- از جانب اجنبی نبوده، پیشنهاد میکنم یقه کارگردانان پرآوازه تان را بگیرید که در جشنواره های کذا و کذا به تجارت "بدبختی ها"ی این مملکت مشغولند! و تصویر "باید و شاید" ایران را از ایشان طلب کنید.
> نکته دیگری که برخی بدان اشاره کرده بودند بهم خوردن منطق داستانی و بزرگ نمائی کاریکاتوری از اصل واقعه تاریخی ست. عده ای با اتکا به مستندات تاریخی سعی در اثبات معوج بودن اعداد و ارقام سپاهیان طرفین داشتند --چون شخصا دانشی در این زمینه ندارم، مخصوصا از تکرار اعداد خودداری میکنم--. واقعیت این است که ابتدا هرودوت، سپس فرانک میلر و نهایتا نویسندگان فیلمنامه "سیصد" به اتفاق سعی در هرچه بزرگتر نشان دادن این رویداد داشته و یقینا برای هرچه حماسی تر شدن ماجرا نعنا داغ آن را زیاد کردند --انقدر که درحال حاضر بیشتر دیگ نعنا داغ است، نه آش!!-- ولی توجه داشته باشیم که اصل داستان برپایه همین نسبت ناکوک بنا شده و اگر آن را به عددی منطقی تغییر دهیم، کل ماجرا دیگر هیچ جذابیت دراماتیکی نخواهد داشت. ضمنا اگرچه نبرد واقعی ترموپیلا منشا داستان بوده، لیکن هیچ یک از سازندگان ادعائی مبنی بر دقت و درستی وقایع و جزئیات از نظر تاریخی نداشته، و حتی رسما اعلام کردند که فیلمشان صرفا یک اثر فانتزی بر اساس یک داستان کامیک است.
> خلاصه آنکه: به زعم حقیر، فیلم "سیصد" رویکرد منصفانه ای نسبت به سویه منفی داستان داشته و هرچه بر سر ایران آورده بر یونانی ها هم نازل کرده، --اگر زمانی که پادشاه ایران در جنگ بود، همسرش با سناتورها همبستر میشد، حتما میگفتیم توهین به هویت ملی ما شده، اینطور نیست؟-- و به جمیع جهات توهین به هویت ملی ایران و ایرانی نبوده و نیست. حتی بفرض بعید داشتن رویکرد سیاسی، هیچ تفاوتی با سایر آثار جریان قالب هالیوود ندارد. همانقدر که همیشه نوازشمان میکردند: اینبار "هم"
اینکه عرض کردم رویکرد سیاسی داشتن این فیلم را بعید میدانم از این جهت بود که اصل داستان به سال 1998 به تحریر درآمده و همان موقع در تیراژی اندک و بی سروصدا بفروش رسیده است. ضمنا لااقل بنده هیچ وقت ردپای سیاسی در آثار میلر ندیدم. این بنده خدا آدم خوش ذوق --و متوسط الحال-- ایست که اصلا در این باغ ها نیست و فقط خاطره کودکیش را به سرگرم کننده ترین شکل ممکن اکسپرس کرده است. و همانگونه که در ادامه خواهد آمد قضیه گرگ و کرگدن و...--به طور کلی جک و جانورها-- هم از تاثیر فضای تالکینی و تلاش وی برای خلق سرزمین میانه خودش آب میخورد.
د. از نظر سینمائی: بسیاری "سیصد" را همشهری کین غنای بصری خواندند --برای دوستانی که هیچ ایده ای ندارند: خیلی ها همشهری کین را بهترین فیلم تاریخ سینما میدانند. البته متاسفانه بنده افتخار ندارم جزو آن خیلی ها باشم--. این فیلم که نود درصد آن مقابل پرده آبی و ده درصد باقیمانده مقابل پرده سبز! فیلمبرداری شده --فقط صحنه نزدیک شدن قاصدان امپراطور ایران با اسب خارج از استودیو فیلمبرداری شده--، توانسته با بهره جستن از حدود یکهزار و پانصد جلوه ویژه، فضای منحصر بفرد کامیک بوک میلر را با موفقیت به پرده نقره ای منتقل نماید.
فیلم یک دستاورد با ارزش دیگر هم دارد، و آن پیوستگی صحنه های اکشن است. این روزها مرسوم شده که برای ساخت صحنه های اکشن، بازیگران چند دقیقه ای مقابل یکدیگر سایه میزنند و دوربین ها در کوچک ترین قاب ممکن از آنها تصویر میگیرند و سپس در اتاق تدوین صحنه نهائی را از به هم چسباندن ثانیه های قابل استفاده خلق میکنند. با این روش تماشاگر هیچ صحنه ای را بیشتر از یک ثانیه نمیبیند و خوب ضرباهنگ فیلم هم بشدت افزایش میابد --اگر متوجه منظورم نشدید نگاهی به شوهای تلویزیونی طپش بیاندازید-- ضمنا هزینه تهیه فیلم و زمان طراحی حرکات موزون بشدت کاهش پیدا میکند. اما سیصد راه سخت را انتخاب کرده و بسیاری صحنه های اکشن پانزده بیست ثانیه بطول مینجامند.
لیکن بزرگترین اشکال فیلم، اینست که اثر میلر، به رغم جذابیت انکار ناپذیر بصری فاقد دستمایه کافی برای یک فیلم بلند است. فیلم پرشده از نماهایی که از نظر بصری فوق العاده زیبا از کار درآمده ولی هیچ خاصیتی در پیشبرد داستان ندارند. بماند که خود داستان هم یک ایده یک خطی بیشتر نیست، و قهرمان ماجرا هیچ چیزی برای گفتن ندارد! و به همین دلیل هر پنج دقیقه یکبار شروع به فریاد زدن در مدح عظمت اسپارتان میکند!! --نگاه کنید به نطق های پیاپی لئونایداس که گوئی صرفا از یکدیگر کپی شده اند!-- عین ماجرا در سوی دیگر میدان هم صادق است و پادشاه و سرداران ایرانی زمانی که مجال سخن گفتن میابند پیوسته یک متن تکراری در باب بزرگی ایران زمین و... را روخوانی میکنند. شعارهای فیلم هم قالبا توخالی ازکار درآمده اند، مثلا فیلم اصرار دارد که زنان اسپارتی نقش گسترده ای در مناسبات اجتماعی ایشان دارند، در حالیکه میبینیم عملا اینچنین نیست و صرف حضور پیدا نمودن ملکه در سنا چه دردسرهائی داشته و حتی هنگام حضوریافتن سناتورها وقعی به وی نمیگذارند و سخنش نه به عنوان "یک مادر" ونه "یک همسر" خریداری ندارد...
همچنین تقریبا هیچ یک از ستون های منطق داستان برجای خود نیستند! مثلا ابتدا "افور"ها را موجوداتی فرای انسان رسم نموده و تاکید میکنند که هیچ کس، برده یا پادشاه نمیتواند فرای "قانون" عمل کند. در حالیکه در انتهای فیلم اثری از قانون و افورها نیست و صرف تحریک احساسات عمومی برای جنگیدن کافیست و...
سیصد، در مجموع و به عنوان یک اکشن فانتزی، اثری دیدنی و چشم نواز است که شخصا از تماشای آن لذت بردم --بماند که در مورد جنگاوری اسپارتان ها حجم نعنا داغ گاهی غیرقابل تحمل میشد-- لیکن به زعم ظرفیت های موجود در داستان، گوئی در مرحله تولید جذابیت های بصری متوقف شده و هیچ حرف دیگری برای گفتن ندارد.

اما امتیاز فیلم: هفت و نیم از ده
7.5


بروز رسانی:
- سیصد در مدت شصت روز --دراستودیو-- فیلمبرداری شده، اما کار پردازش تصاویر خام بیش از یک سال بطول انجامیده است. در فیلم های اینچنینی معمولا تولید دکورها، پیداکردن محل های مناسب برای فیلمبرداری، نورپردازی و بطور کلی آماده سازی میزانسن، عوامل جوی، دشواری های جابجائی و حمل و نقل و مشکلاتی از این قبیل مدت زمان تهیه فیلم ها را طولانی میکنند. لیکن سیصدهنگام فیلمبرداری با هیچ یک از این معظلات روبرو نبوده، که با این حساب مدت شصت روز --تنها برای فیلمبرداری-- اتفاقا زمانی طولانی ست. همینطور یک سال زمان کار روی تصاویر --آنهم یکسال با این بودجه عظیم-- این فیلم را از نظر جلوه های بصری به آثار پیکسار نزدیک کرده است!!
برای اطلاعات بیشتر در مورد جزئیات فنی تولید فیلم اینجا را ببینید، تا سرتان سوت بکشد!! شخصا تا بحال ندیده بودم در محصولی از "سافت ایمیج"، "لایت ویو"، "مایا" همزمان و در کنار نرم افزارهای غول پیکری مثل "اوید" و "فاینال کات پرو" استفاده شود...
- اما در مورد دزدیدن صحنه های اکشن: یقینا اینطور نبوده! همانطور که قبلا هم عرض کردم رویکرد سازندگان این فیلم به صحنه های اکشن کاملا جدید و --اگر اغراق نباشد-- بی نظیر بوده است. برای مثال نگاه کنید به صحنه های نبرد "الکساندر" که دوربین بیش از دو ثانیه روی تصویر هیچکس نیست و... البته شخصا بعضی سکانس ها را به فیلم های قدیمی تر شبیه دیدم --مثل صحنه ای که قاصد لئونایداس وسط گندم زار نزد ملکه میرود، خیلی شبیه صحنه آخر گلادیاتور بود-- ولی یقینا بحث دزدی و کپی کاری به شکل نازل مطرح نیست.