Hannibal Rising 5.0

رستاخیز هانیبال

الف. چطور ممکن است انسانی متمدن، تحصیل کرده و امروزی، از خوردن گوشت همنوعانش لذت ببرد؟ چه باعث شده او به چنین هیولائی تبدیل شود؟ سوالاتی از این دست تقریبا در ذهن اکثر افرادی که مجموعه فیلمها --و داستان ها البته-- را دیدند شکل گرفته، لیکن در هیچ یک از آثار هریس به این موضوع اشاره ای نشده است. و شاید اصلی ترین دلیل آن این باشد که: او هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بود! اما، ثروت هنگفتی که صدقه سر لکتر نصیبش شده، درس خوبی به او داده بود. پس کاغذ و قلمی برداشت و با خود گفت: منشا چنین روان پریشی چه میتواند باشد؟ منشای که همه دنیا پذیرفته و با آن همذات پنداری کنند --یک جورائی به او حق بدهند--. ناگهان جرقه ای در ذهنش شعله ور شد و فریاد زد: نازی ها!! چه کسی بهتر از نازی ها؟؟ --هرکاری از آنها ساخته است، "حتی آدمخواری"، و چه کسی جرات دارد بگوید این موضوع باورپذیر نیست!؟-- و ادامه داد: آنها یکی از نزدیکانش را خوردند، او هم --برای انتقام هم شده-- یکی یکی آنها را شکار کرده و میخورد! و اینگونه جذاب ترین آدمخوار قرن متولد میشود... نزدیک بود فراموش کنم، او قرار است در آینده دکتر باشد! خب، اینکه کاری ندارد ابتدا از دست نازی ها فرار کرده و تا مدرسه پزشکی پیش میرود، و همانجا با فنون تکه پاره کردن انسانها بصورت علمی آشنا میشود، سپس برای خوردن دشمنانش باز میگردد. اوه، یادم نبود لکتر روان پزشک است، در این صورت چطور میشود نصف فیلم به کالبدشکافی گذراندن را توجیح کرد؟، مهم نیست، فکر نمیکنم کسی متوجه شود... --و همینطور تا ثریا رفته این دیوار کج!!--
باور بفرمائید عین همین موضوع اتفاق افتاده! و آنچه از نظرتان گذشت نعل به نعل فیلمنامه بود. اینکه جناب هریس چقدر وجوه منطقی داستان را ندیده گرفته "مثنوی هفتاد من کاغذ"
ی خواهد شد که هرطور حساب میکنم در حوصله خودم و خوانندگان اینجا نیست! بنابراین اگر قصد تماشای فیلم را دارید، کارتان تنها در یک صورت به جویدن صندلی نخواهد انجامید: هرچه اتفاق افتاد بپذیرید! از جنگ هواپیما و تانک، و قضیه کشته شدن والدین بچه ها گرفته، تا دلایل تبدیل شدن "حضرت آقا" به "جناب دکتر"...!!
ب. توماس هریس، کارش را با خبرنگاری جنائی در امریکا و مکزیک آغاز و پس از مدتی به عنوان نماینده اسوشیتدپرس در نیویورک، مسیر ترقی را به سرعت پیمود. نخستین رمان او با نام "یکشنبه سیاه" به سال 1975 منتشر و دوسال بعد توسط مرحوم "جان فرانکن هایمر" به فیلم درآمد. داستان های بعدی وی بترتیب "اژدهای سرخ" در سال 1981، سکوت بره ها در سال 1988 و هانیبال در سال 1999 منتشر شدند. دکتر لکتر در اژدهای سرخ تنها یک شخصیت جانبی بود، اما سکوت بره ها او را به نقطه عطف ماجرا بدل کرد. سه سال بعد جاناتان دمی این داستان را به تصویر کشید و نقش دکتر لکتر را به آنتونی هاپکینز سپرد: نتیجه خارق العاده بود. تماشاگران و منتقدین به اتفاق از فیلم استقبال نموده و سازندگان، جوایز اسکار بهترین بازیگر مرد و زن نقش اول، بهترین کارگردانی، بهترین فیلم و بهترین تدوین سال را درو کردند: جریان از این قرار است که "کلاریس استرلینگ" از سوی اف.بی.آی، مسئول رسیدگی به پرونده یک قاتل زنجیره ای روان پریش به نام بوفالو بیل میشود که پوست قربانیانش -- که همه زن هستنند-- را میکند. تنها یک نفر قادر به کمک اوست، و آن کسی نیست جز یک دکتر روانشناس "آدم خوار" به نام هانیبال لکتر... موفقیت بزرگ سکوت بره ها باعث ترغیب هریس به نگاشتن ادامه داستان شد. کتاب "هانیبال" اگرچه به قوت سکوت بره ها نبود، ولی طرفداران پروپا قرصش را راضی نگه داشت: هانیبال در ایتالیا زندگی آرامی را آغاز کرده بود، در حالیکه، یکی از قربانیان سابق آدم خواری های دکتر --که حالا از ریخت و قیافه افتاده و از زندگی عادی بازمانده است-- برای به چنگ آوردن او دست به هر کاری میزند، و ناگفته پیداست که پای کلاریس هم به ماجرا باز شده و...، کار ساخت فیلم، بلافاصله بعد از موافقت آنتونی هاپکینز و به کارگردانی ریدلی اسکات کبیر در حالی آغاز شد که جودی فاستر دیگر جرات گذاشتن نقاب "کلارنس استرلینگ" به چهره را در خود نمیدید، این بود که جولین مور جانشین وی شده و سیرنزولی فیلم آغاز گردید. "هانیبال" اگرچه در مقابل اثر قبلی گامی به جلو بحساب نمیامد لیکن ثابت کرد همچنان میشود از این محصول پول درآورد! و همین برای دوباره سازی نه چندان ضروری "شکارچی انسان --1986 مایکل مان--"، اینبار به نام "اژدهای سرخ" کافی بود. بنظر میرسید پرونده لکتر آدمخوار پس از "اژدهای سرخ" بسته شده باشد. اما انگار زمان استخراج طلا از معدن آقای دکتر هنوز به پایان نرسیده بود!، توماس هریس خواست بسیاری از علاقمندان مجموعه را لبیک گفته و "خیزش هانیبال" را نگاشت. بسیارانی کنجکاو بودند تا از خواستگاه هیولای آدم خوار سر در بیاورند و این کتاب قرار بود پاسخ آنها باشد... دینو دولارنتیس، تهیه کننده معظم و تنومند آثار بزرگانی چون فلینی... بلافاصله پس از اعلام خبر انتشار قریب الوقوع کتاب، حقوق سینمائیش را خرید. هریس هم که زمینه را مساعد میدید قبول کرد شخصا زحمت اقتباس از داستان و نگارش فیلمنامه را برعهده بگیرد! پس تمام چراغ ها سبز شدند...!!