Delta Farce 5.0

دلتا فارس
—بر وزن دلتافورس—

الف. لری، بعد از اینکه دوست دختر و شغلش را —در یک روز— از دست میدهد، تصمیم میگیرد به اتفاق همسایه اش بیل، و رفیق دست و پا چلفتی اش اورت، آخر هفته را در کمپ به تمرین تیراندازی بگذراند. اما اوضاع بزودی از دست خارج میشود، وقتی یکی از فرماندهان ارتش آنها را با نیروهای رزرو اشتباه گرفته و علیرغم اعتراضشان عازم عراق میکند...
ب. مصداق بارز فیلم آبگوشتی...!، برای بدست آوردن تصور صحیح از آن، میتوانید فیلمی از خدابیامرز رضا بیک ایمانوردی، مرحوم تقی ظهوری، و مثلا پوری بنائی! را در نظر گرفته و مقادیری شوخی های سیاسی در مورد سلاح های کشتار جمعی، جنگ عراق و سیاست های ضد تروریسم ایالات متحده! به آن اضافه کنید.
ج. قهرمان و هنرپیشه نخست فیلم حضرت آقایی ست به نام "لری سیمکش"! که از تلویزیون به سینما آمده و تقریبا هیچ تلاشی برای نقش بازی کردن نمیکند! او و سایر هنرپیشه ها اینطرف و آنطرف میپلکند و آماج شوخی های نه چندان عمیق را روی تماشاگر میازمایند، و باید انصاف داد هر پنج، ده دقیقه یک خنده از شما خواهند گرفت!
د. انتخاب مناسبی برای یک بعد از ظهر تعطیل، در حالی که مغزتان خاموش است.
ه. دوست دختر لری، کارن، برای دیدن او به رستوران آمده:
- کارن، با لحن جدی: لری، باید باهات صحبت کنم،...—بعد از چند لحظه من و من کردن ادامه میدهد:— من حامله ام...
- لری، بعد از اینکه چند لحظه هاج و واج به جائی خیره شده: حامله، اوه، اوه، این خیلی خوبه، واقعا عالیه، اوه صب کن من یه ایده ای دارم —و درحالیکه دست کارن را گرفته و او را دنبال خودش میکشد به سمت پیشخوان میرود—
- کارن که نگران شده با التماس: یه لحظه صبر کن لری... وایسا
- لری که حرف های او را نشنیده گرفته، صورتش را جلوی میکروفن گرفته و: خدمت همه شما مشتری های عزیز خسته نباشید میگم، من لری هستم که به عنوان گارسون اینجا انجام وظیفه میکنم، و این دختر خانم خوشگل که کنار من وایساده دوست دختر منه —توجه مشتری ها جلب شده و همه به سمت آن دو برگشتند—، و راستش همین الان متوجه شدم که بچه من رو حامله است، —مشتری ها با صدای بلند آه کشیده و شروع به کف زدن میکنند—، پس به خاطر این اتفاق مبارک، فقط امروز، و به مدت یک ساعت، استفاده از میز اردور مجانی خواهد بود —مشتری ها بر شدت تشویق میفزایند— اوه، ضمنا قبل از اینکه به شکمتون برسید، یک کار مهم دیگه هست که میخوام همین الان انجام بدم...
- کارن که معذب شده التماس میکند: لری تو رو خدا، صبر کن...
- لری که از تشویق مشتری ها به وجد آمده کلاهش را از سر برداشته و در حالی که مقابل کارن زانو میزند: میخوام در مقابل خداوند و درحالیکه همه این عزیزان شاهد هستن این کار رو بکنم، —سینه اش را صاف میکند— کارن، عزیزم، میدونم که تو من رو خوشبخت ترین مرد دنیا خواهی کرد... آیا من رو به شوهری قبول میکنی؟ —مشتری ها دوباره با صدای بلند آه می کشند... دو سه نفر از مشتری های زن، پشت چشم نازک کرده و از صمیم قلب لبخند میزنند!—
لری میکروفن را به سمت کارن گرفته و قبل از اینکه او چیزی بگوید، اصرار میکند: بیا تو این بگو، میخوام همه دنیا تو زیبا ترین لحظه زندگیم با من شریک باشن...
- کارن، در حالیکه به روشنی در رودربایستی قرار گرفته، به سمت پیشخوان خم شده و درحالی که لبخند تلخی بر چهره دارد: لری جان، فقط میخواستم بگم، بابای بچه یکی دیگه است...!!

پینوشت: مخصوصا راجع به سناریو! و اینجور مسائل چیزی نگفتم. شما هم اگر به تماشای این فیلم نشستید دنبالش نگردید.