Sin City 9.0

شهرگناه

از زوزه باد میلرزه...، مثل آخرین برگ پائیزی، روی یه درخت خشک و در حال مرگ. [وقتی بهش نزدیک میشم، مخصوصا میذارم صدای قدم هام رو بشنوه]:
- سیگار؟،
[و پاکت سیگارم رو بهش تعارف میکنم.]
- [بطرفم برمیگرده و با عشوه نگاهی به سیگارها میندازه]: هوم... آره، یکی برمیدارم. [و ادامه میده] حوصله تو هم اندازه من از این جماعت سر رفته؟

- راستش من واسه مهمونی اینجا نیومدم!، من واسه تو اینجام!، مدتیه زیر نظر دارمت. [مکث میکنم] تو همه چیزهائی هستی که یه مرد میتونه آرزو کنه... فقط، فقط خوشگلیت نیست!، صدات، حرکاتت، چشات... [فندک رو واسه روشن کردن سیگارش بالا میارم]، نور صورتشو روشن میکنه...، چشاش برق میزنن. [ادامه میدم] میتونم همه چی رو تو چشات ببینم.
- [پوزخندی میزنه و میگه]: تو چشام چی میبینی؟
- یه سکوت مرگ بار میبینم [لبخندش محو میشه]: و اینکه حالت دیگه از فرار کردن بهم میخوره!، حاضری جلوی هرکی و هرچی که باید وایسی! [یه لحظه مکث میکنم]: ولی نمیخوای اون موقع تنها باشی.
- [چند لحظه بعد، در حالی که دستاشو دورم حلقه کرده بود و سرش رو به سینم فشار میداد گفت]: نه، نمیخوام تنها باشم

- بارون بیقراری میکرد، همینطور زیباترین دختری که در تمام عمرم دیده بودم. سعی میکنم قانعش کنم که همه چی روبراه میشه، قول میدم از هرچی میترسه نجاتش بدم، که ببرمش دورترین جائیکه دست هیچ کس بهش نرسه...
"بهش میگم که دوستش دارم"، و میبوسمش... [همون موقع دستم زیر کت دنبال چیزی میگشت...]

فقط یک ثانیه بعد، صداخفه کن اسلحه، نعره گلوله رو به آرومی زمزمه کرد.
گلوله حتی قبل از اینکه لباس سرخش بفهمه! از سینش گذشته و قلبشو منفجر کرده بود.

با آخرین بازدم، یقه کتم رو پر خون میکنه.
تا وقتی آخرین نفس ها رو میکشه همینطور توی بغلم نگهش میدارم... تا وقتی که جون میده و... و تو دستام آروم میگیره.

هیچ وقت نخواهم فهمید بخاطر چی و از کی فرار میکرد!!
تا اونجائیکه به من مربوطه: فردا صبح، چک کارمزدش رو نقد میکنم!!

آنچه گذشت، برداشت آزادی از فصل آغازین "شهر گناه" [نقل به مضمون و به اختصار] بود. کارگردان/نویسنده/آهنگ ساز/تدوینگر اثر مورد اشاره، پیش از جلب موافقت صاحب اصلی "شهرگناه" یعنی فرانک میلر، اقدام به ساخت این فصل نمود. سپس آن را روی لپ تاپ شخصی اش --و در یک کلوپ شبانه-- به او نشان داد! و اتفاقا موفق هم شد... اما موضوع به اینجا ختم نشد، رودریگز و میلر به اتفاق سری به منزل بروس ویلیس زدند و فصل مذکور را برایش پخش کردند. او پس از تماشای یک دقیقه اول، فیلم را متوقف کرد و گفت: من هستم! عین همین اتفاق برای میکی رورک هم افتاد و...
شهرگناه فیلم غیرمتعارفی ست و شایسته بود مطلب غیر متعارفی برایش بنویسم، طوری که حق مطلب ادا شود. گفتنی درباره این فیلم بسیار زیاد است. اما شاید وقتی دیگر: مثلا ماراتن رابرت رودریگز