Blog Routine

الف. یکی دو روز پیش ظریفی یقه حقیر را پای مسنجر گرفته بود که این چه وضعی ست و چرا بلاگت دیر به دیر بروز میشود! همین پنج شنبه هفته گذشته هم فریاد وا اسفای یکی از رفقای عزیزتر از جان به هوا برخواسته بود که: "خب یا درش را تخته کن و جهانی را آسوده، یا بمیر و بنویس!!"، فلذا لازم دیدم در باب بروز رسانی بلاگ ترتیب اثری داده و مراتب را به استحضار دوستان و دشمنان خواننده این سطور برسانم.
پس از محاسبات طولانی، تاملات ژرف و غور مفصل، در باب وضعیت بیزنس و سایر مطالعات و خط و ربط های شخصی، اراده مان براین شد که بلاگ را به طور مرتب و هر سه روز یک بار بروز نمائیم؛ که به عبارتی میکند ماهی ده نقد و احیانا یکی دو تکه استندآپ از همین گونه ای که مطالعه میفرمائید. پس چنین باد.
ب. شایان اشاره است؛ انگیزه از نگاشتن مطلب در بلاگ اصلا و اساسا یک سرگرمی شخصی بوده و هدف ثالث خارجی نداشته و ندارد، لیکن مطالب بالا از این جهت به عرض رسید که خلاصه بعله، حقیر برای حسن نظر و توجه رفقا نیز ارزش و اهمیت قائل هست و قس علی هذا...!
ج. عجیب حکایتی شده وسواس در نوشتن مطلب برای فیلم هایی که گفتنی زیاد دارند؛ قریب به دو ماه از زمانی که جان سخت چهار یا سیزده یار اوشن را دیدم میگذرد و هنوز راجع بهشان چیزی نگفتم، تنها به این خاطر که موضوعات و نکات فراوانی در باب آثار مورد اشاره --و نظایر آنها-- وجود داشته و جمع بندی و سرهم کردن مطلب مقبول در باب آنها بیش از آنچه حقیر در اختیار دارد، زمان میبرد... --گفتار "ج" قسمتی از تفکر صاحب این کیبورد با صدای بلند است، بلکه سلوشنی پیدا شود...--
.
.
.
پس تا سه روز دیگر
در پناه خرد

Shattered 5.0

در هم شکسته

الف. زندگی نیل، بیزنس من موفقی که برای پیشرفت در مناسبات شغلی دست به هرکاری میزند، با دزدیده شدن دختر خردسالش در هم شکسته و او را به همراه همسرش تا مرز جنون پیش میبرد. آدم ربا مرد مرموز، خونسرد و بی رحمی ست که معلوم نیست از جانشان چه میخواهد...!
ب. یک شکست تجاری دیگر در کارنامه حرفه ای پیرس برازنان؛ او که تا چندسال پیش رکوردهای فروش سری چهل ساله جیمزباند را جابجا میکرد، با اصرار بر بازی در فیلم های جمع و جور و مشارکت در تهیه آثار --از طریق شرکت فیلم سازی اش-- به جمع نفروش های عالم سینما پیوسته است. و البته باید اعتراف کنم بجز این یکی، دیگر فیلم هایش همه شاهکار از آب درآمده اند. بهرتقدیر لازم نیست نگران باشید. او به زودی با "زندگی زناشوئی" بازخواهد گشت و پس از آن با "ماما میا" و "ماجرای تاپ کاپی" --که ادامه ماجرای توماس کراون خواهد بود-- دوباره گیشه را بازپس خواهد گرفت.
ژرارد باتلر هم پس از عربده کشی هایش در "سیصد"، سپر و کلاهخود را به دیوار آویخته، سر و صورت را صفائی داده و ناامیدانه تلاش کرده به فیلم جانی بدمد؛ وی اگرچه در برخی لحظات موفق بوده، لیکن در مجموع حرفی برای گفتن نداشته و ثابت میکند بدون نیزه و بقیه دویست و نود و نه نفر حرفی برای گفتن ندارد!
ج. ازهر زاویه ای به فیلم نگاه کنیم با اثر متوسطی طرف هستیم که ماجراهایش به تناوب بگیر و نگیر دارند! به عبارت دیگر خط داستانی جذاب و بالقوه درگیر کننده آن با داستانک های نه چندان درگیر کننده و بعضا احمقانه خنثی شده و اگر به خاطر گل روی برازنان نبود فیلم را به کل از نفس می انداخت.
د. در هم شکسته مجموعا ارزش یک بار دیدن را داشته و برای متاهلین عزیز حتی آموزنده خواهد بود.

Harry Potter and the Order of the Phoenix 7.5

هری پاتر و محفل ققنوس

الف. حکایت پنجمین سال تحصیل هری پاتر در مدرسه جادوگری هاگوارتز؛ وزارت سحر و جادو حاضر به پذیرش بازگشت لرد سیاه نیست و تلاش میکند با دروغگو جلوه دادن دامبلدور و هری، اوضاع را آرام نگه دارد. دامبلدور اعضای محفل ققنوس را دوباره گرد آورده و آماده نبرد با خصم میشود. این ها همه در حالیست که هری احساس میکند اهریمن درونش شعله ور شده و عنقریب او را به کام تاریکی خواهد کشید...
ب. بدون شک زیباترین پیایند سینمایی هری پاتر از نظر بصری؛ از مناظر سرسبز ابتدای فیلم گرفته تا دکورهای عظیم و باشکوه هاگوارتز و هاگزمید، تا دوئل های مرگ بار وزارت سحر و جادو، دست به دست هم داده اند تا شما را به صندلی چسبانده و مردمک چشمانتان را بازتر از همیشه کنند!
بدون شک احمقانه ترین اقتباس ادبی ممکن؛ نه تنها از آثار هری پاتر که از تمام داستان های همه زمان ها؛ به عبارت دیگر اصلا اقتباسی در کار نبوده؛ نویسندگان محترم کتاب را مقابل روی خود گذاشته و به اندازه دو ساعت از صحنه های آن را برای فیلم انتخاب کرده اند، طوری که:
- حتما باید مسیر روائی و اتفاقات کتاب را بطور کامل از حفظ داشته باشید تا از چند و چون اتفاقات و شناسائی شخصیت ها و چرایی رویدادها سر در بیاورید. --راجر ابرت در نقد این فیلم گفته بود: "سر در آوردن از این فیلم و رویدادهایش نیاز به یک پی.اچ.دی از خود هاگوارتز دارد."--
- صحنه ها آنقدر به هم بی ربط اند که براحتی میتوانید سکانس دلخواهتان را از فیلم حذف کنید و آب از آب تکان نخورد؛ انگار کارگردان بوئی از پیوستگی و یکپارچگی نبرده و به سبک "راز بقا" تنها تعدادی صحنه زیبا را بصورت تصادفی پشت هم چیده و تدوین کرده است.
- از این گذشته تعداد متنابهی از سکانس های فیلم کاملا نامربوط، اضافه، و فرمایشی به فیلم اضافه شده اند تا جبران مافات دستمزد بازیگران گران قیمت و انتظارات طرفدارانشان را کنند؛ برای مثال نگاه کنید به صحبت های بی ربط و احمقانه سیریوس و هری در ایستگاه قطار؛ که در کتاب هم نیست و اینجا برای بیشتر شدن نقش گری اولدمن به زور به فیلم چسبانده شده است.
ج. به رغم تمام موارد بالا، شخصا معتقدم این فیلم قادر به راضی نمودن طرفدارانش خواهد بود؛ بازدید دوباره هاگوارتز و دانش آموزان و اساتید اش، تماشای دنیای عجیب و در عین حال با شکوه جادوگران و از همه مهمتر شاهد نخستین میک-اوت هری و چوچانگ بودن!، به اندازه کافی دلیل به دست طرفداران خواهد داد...

Transformers 7.5

ترانسفورمرز

الف. کره زمین محل رویاروئی دو نژاد از روبات های بیگانه شده است. روبات هایی که قادرند به اشیاء و وسایل مختلف تغییر شکل دهند. این هر دو گروه بدنبال مکعبی هستند که سال ها قبل به زمین سقوط کرده و کلید یافتن آن نوجوانیست بی دست و پا و از همه جا بی خبر که بزرگترین دغدغه اش جلب توجه جنس مخالف است...
ب. نکته جالب در مورد این فیلم نزدیکی شگفت انگیز نقاط ضعف و قوتش به یکدیگر است؛ از یک سو جلوه های ویژه خیره کننده آن چنان عظیم، پیچیده و در عین حال بی نقص است که از اعتماد تماشاگر به چشمانش میکاهد! و از سوی دیگر غلظت آن چنان زیاد شده که بیننده را دلتنگ دیدن چند آدمیزاد و صحنه غیر کامپیوتری می کند. دو کفه ترازو وقتی به سمت منفی سنگین تر میشود که بازی هنرپیشگان آن بی نقص و شیمی روابط انسانی اش باور پذیر از کار در می آید.
به عبارت ساده تر --بعضی ها میگویند بنده غامض مینویسم و فهم مطالبم آسان نیست: "انگار نیچه فیلم را نقد کرده"-- با "انیمیشن بلند"ی طرف هستیم که تعدادی هنرپیشه نامدار و شناخته شده در لابلای آن بازی های بی نقصی ارائه کرده اند! قضاوت با شما...
گویا کارگردان که متوجه کاستی روابط انسانی شده، سعی نموده با اضافه کردن داستان های فرعی نظیر تیم هکرها و... به روایت جانی ببخشد که متاسفانه طرفندش نگرفته و تنها یکی دو بخش کاملا اضافه و بی خاصیت آویزان فیلم شده است.
ج. علیرغم مطالب بالا، باید اعتراف کرد، با فیلم حرفه ای و تماشایی طرف هستیم که بخصوص از تماشای نیمه اولش پشیمان نخواهید شد.
د. این هم چهارمین پست پیاپی که به نحوی با شیا لابوف ارتباط پیدا کرده است... گفته بودم که...

Indiana Jones and the Kingdom of the Crystal Skull

ایندیانا جونز؛ و قلمرو جمجمه شیشه ای

الف. بالاخره بخشی از انتظارات به پایان رسیده و دست کم عنوان ایندیانا جونز بعدی اعلام شد.
همانطور که استحضار دارید، رویکرد نگارنده این بلاگ عموما تحلیلی بوده و به ندرت پا در کفش خبر رسانان و خبرنگاران نموده است؛ لیکن انصاف بدهید که نمیشود بساط ساخت ایندیانا جونز بعدی --و آخر-- تاریخ سینما با حضور همه اعضای تیم باصفای قبلی برپا شود و ما خاموش!
ب. باید جای یک نفر را خالی کرد و آن کسی نیست جز پدر ایندیاناجونز، سر شون کانری که گویا دعوت اسپیلبرگ را در این واپسین پیایند مجموعه لبیک نگفته است.
ج. این سومین پست پیاپی ایست که به نوعی با شیالابوف ارتباط مستقیم دارد؛ او که عنوان فیلم را برای مطبوعات فاش نمود در فیلم بعدی نقش فرزند ایندی را جان خواهد بخشید.
د. گویا اسپیلبرگ تصمیم گرفته ایندیانا جونز و قلمرو جمجمه شیشه ای را به تولد بنده برساند؛ چرا که تاریخ اکران فیلم اواخر اردیبهشت سال آینده اعلام شده است! --استیو همیشه لطف داشته--

Surf's Up 8.0

--لطفا یه نفر عبارت مناسبی برای ترجمه عنوان پیشنهاد کنه--

الف. با این فرض که موج سواری توسط پنگوئن ها اختراع شده؛ فیلم در قالب یک مستند! به مسابقات جهانی موج سواری، همینطور حواشی و اسطوره های این ورزش میان پنگوئن ها پرداخته و زندگی کدی ماوریک جوان و جویای نام را از سواحل یخ زده آرکتیک تا جزایر زیبای قناری به تصویر میکشد!
ب. از نظر بصری بدون شک با یک شاهکار طرفیم؛ از حس سرد و یخ زده قطب گرفته تا امواج نیل گون و جنگل های سرسبز، طراحان فیلم شما را در این طوفان زیبائی مسحور می کنند.
کار صدا پیشگان عالی و بی نقص است؛ راجع به شیا لابوف که در همین پست قبلی حرف زدیم، جیمز وودز وجف بریجز هم سنگ تمام گذاشتند.
سبک روائی داستان بدیع و بی نظیر بوده و مستندوار بیننده را طوری با خود به اعماق مناسبات دنیای پنگوئن ها میکشد که تصور میکنید خود سازندگان به وجود چنین دنیایی باور داشته اند! یا شاید واقعا موج سواری توسط پنگوئن ها اختراع شده و ما تا بحال نمیدانستیم.
همینطور ترکیب طنز ظریف کلامی با شوخی های بزن بزن و اسلپ استیک، تماشای آن را برای همه رده های سنی امکان پذیر و جذاب نموده است.
هوم م م م م، ...همین

پینوشت: اگر دست من بود، تهیه کنندگان و سازندگان فیلم مزخرف پاهای شاد را مجبور میکردم؛ هرکدام صد بار از روی سناریوی این فیلم جریمه بنویسند...!

Disturbia 8.0

دیستربیا
هر قاتل زنجیره ای، بهرحال در همسایگی کسی زندگی میکند؛ از کجا معلوم شما آن فرد نباشید!؟

الف. کایل، خودش را بخاطر حادثه رانندگی که منجر به مرگ پدرش شده، سرزنش نموده و از نظر روحی آشفته و درهم شکسته است. او که دیگر برای هیچ چیز و هیچ کسی در دنیا ارزش قائل نیست دائما دردسر تراشیده و نهایتا یکی از اساتیدش را مضروب میکند. دادگاه با در نظر گرفتن شرایط روحی وی، او را "بازداشت سرخانه" میکند. وی ابتدا خودش را با تماشای تلویزیون، گشت و گذار در اینترنت و بازی های کامپیوتری سرگرم میکند، اما بعد از یک جرو بحث لفظی با مادرش، تمام امکانات را از دست داده و از سر بیکاری و ناچاری به دید زدن همسایه ها روی میاورد؛ کاری که دو نتیجه قریب الوقوع دارد: آشنائی با دختر زیبای همسایه! و پی بردن به اینکه همسایه روبرویی یک قاتل زنجیره ایست...
ب. باید توجه داشت، "دیستربیا" بار سنگینی بر دوش دارد چرا که بازسازی بروز شده ای از "پنجره عقبی" آلفرد هیچکاک بوده و خواسته یا ناخواسته، نه با فیلم های هم رده خود --فیلم های تین ایجری ماجرائی و هراس انگیز مثل سری "جیغ"-- که با دست پخت یکی از اساتید بزرگ تاریخ سینما مقایسه میشود. از این گذشته، طبیعتا بیننده به یاد کاریزمای تکرار ناشدنی جیمز استوارت افتاده و انتظارات از "شیا لابوف" جوان نیز به همان میزان بالاخواهد بود.
لیکن به زعم تمام این موارد، دیستربیا موفق از آزمون بیرون آمده و شیا لابوف هم ثابت نموده؛ اسپیلبرگ بیخود از کسی تعریف نمیکند.
به عبارتی میتوان گفت: دیستربیا ترکیب موزون و معقولی از هیجان، تعلیق، بازی های خوب و باورپذیر، داستان نسبتا قابل قبول، و با پایان بندی منطقی ست.
ج. مدتی پیش با دوستی راجع به اینکه اکثر قریب به اتفاق ستارگان آسمان سرزمین فرشتگان، حتی میانسالی را پشت سر گذاشته، و دیگر اثری و خبری از جوان تر ها نیست، صحبت میکردیم. حرف این بود که؛ تام کروز و بروس ویلیس و براد پیت و پیرس برازنان و جیم کری و جرج کلونی و راسل کراو و ساموئل جکسون و...، یا از مرز پنجاه سالگی گذشته اند یا حداکثر تا دو-سه سال دیگر خواهند گذشت؛ این در حالیست که هریسون فورد و جک نیکلسون و رابرت دنیرو و ال پاچینو و... بین شصت تا هفتاد، و شون کانری و
رابرت ردفورد و آنتونی هاپکینز و مایکل کین و... نزدیک یا بیش از هشتاد سال سن دارند! بماند اینکه هنرپیشگان طراز دوم نظیر مت دیمون واستیو کرل و... هم بیش از چهل سال دارند و بزودی به گروه اول خواهند پیوست.
حال سوال اینجاست که چه کسی قرار است جای این لشکر عظیم ستارگان را بگیرد؟ اجازه دهید با ذکر یک مثال قضیه را روشن تر کنم: وقتی الک گینس پا به سن میگذاشت شون کانری ای بود که جایش را بگیرد؛ و شون کانری در حالی طعم پیری را چشید که رابرت دنیرو و ال پاچینو و جک نیکلسون سر اسکار کشتی میگرفتند و تازه هنرپیشه هایی مثل هاروی کایتل را زیر دست و پا له میکردند! همینطور گذر از میانسالی این غول ها مصادف با اوج گرفتن ستارگانی چون شوارتزنگر و استالون و بروس ویلیس شد، و بعد از آن براد پیت و تام کروز و... اما حالا چه کسی از ظرفیت بالقوه جایگزینی تام کروز یا برادپیت برخوردار است؟ --هماوردی با جک نیکلسون و رابرت دنیرو پیشکش!--
پاسخ این سوال "هیچ کس" است. لیکن، نباید از کورسوی امید غافل بود؛ به زعم نگارنده در حال حاضر تنها دو نفر قادرند جایگزین مناسبی برای نسل فعلی باشند: جاش هارتنت --شهر گناه، شماره خوش شانسی هفت، سقوط شاهین سیاه-- و همین شیا لابوف --دیستربیا، ترانسفورمرز، کنستانتین--
ببینید کی گفتم...
--اگر فرصت شد در این باره بیشتر خواهم گفت--
د. دیستربیا در میان آثار تعلیق و حادثه امروزی نمونه تماشائی و سرگرم کننده ایست و تصور نمیکنم از تماشایش پشیمان شوید.


* بازداشت سرخانه: روش مجازات متداولی در ایالات متحده برای محکومین بدون سابقه کیفری و برای جرائم جزئی؛ وسیله فرستنده ای را به ساق پای فرد محکوم میبندند که مستقیما به اداره پلیس متصل است و در صورتی که فرد، محیط منزل را ترک نماید ایشان را مطلع خواهد نمود.

The Bourne Ultimatum 8.0

اولتیماتوم بورن
بدو جیسون، بدو

الف. داستان جیسون بورن، مامور مخفی ای که در پی از دست دادن حافظه، و بدنبال کشف معمای کیستی اش باعث برهم خوردن آرامش بسیارانی شده، را دو دقیقه پس از انتهای قسمت دوم پی گرفته و به همراه او از روسیه به فرانسه، انگلیس، ایالات متحده و مراکش سفر میکنیم. بورن متوقف شدنی نیست و مدیران عالی سی.آی.ای، او را خطری برای امنیت ملی قلمداد کرده و مترصد از میان برداشتنش هستند. او با هر قدمی که برمی دارد، خاطرات تکان دهنده تری بیاد آورده و...
ب. اولتیماتوم بورن، از نظر خط داستانی بدون شک هیچ حرف خاصی برای گفتن ندارد؛ داستانی متوسط و بشدت تکراری که اظهر من الشمس چیزی نیست جز کش پیدا کردن تحمیلی قضایا با هدف استخراج هرچه بیشتر طلا از معدن آقای بورن؛ --حتی تنوع داستانی شش-گانه راکی نیز یک سر و گردن از این فیلم بالاتر می ایستد...--،
همینطور تعدد حفره های فیلم نامه با توجه به ضرورت پاسخ گوئی نهائی به تماشاگری که هرسه فیلم را دنبال نموده افزایش قابل ملاحظه ای پیدا کرده و به درد آخرین کتاب هری پاتر دچار شده است: چون قافیه تنگ آید، شاعر به جفنگ آید... --بماند که سازندگان محترم نهایتا "پایان باز" را برای فیلم انتخاب کرده اند تا خدای ناکرده مدخل معدن طلای صدرالذکر، در صورت بوجود آمدن شرایط ادامه استخراج، بسته نشود--
...علیرغم همه این ها، اما
بمباران تماشاگر با ترکیب مردافکنی از هیجان و تعلیق و تعقیب و گریز و انفجار، ضرباهنگ کوبنده و مرگ بار، جلوه های بصری فوق العاده خوش ساخت، لوکیشن های متنوع، رعایت قواعد بازی های جاسوسی، و بازی های حرفه ای از هنرپیشه های درجه اولی که به ندرت میتوان از آن ها در آثار مشابه سراغ گرفت، از اولتیماتوم بورن اثری تماشایی و تجربه ای لذت بخش ساخته اند.
به عبارت دیگر، زمانی که به تماشای این فیلم مینشینید، محکم بودن یا نبودن داستان، آخرین چیزیست که به ذهنتان خواهد رسید.
ج. مت دیمون با سه گانه بورن، تمامی ظرفیت بالقوه اش را صرف شکل دادن شخصیتی کرد که دانسته با "ج" و "ب" آغاز شده --جیسون بورن-- و بدلایل متعدد --منجمله شغل پوشش اش بعنوان یکی از مدیران یک شرکت کشتیرانی!--، مکررا با سایر جاسوسان سینما و بخصوص آنهائی که در مورد ج و ب با او اشتراک دارند --جیمز باند-- مقایسه خواهد شد. باید اعتراف کنم شخصیتی که دیمون جان بخشیده، کاملا فاقد کاریزمای جاسوسان طراز اول سینما بوده و بیشتر حکم بزن بهادر عصبی و عصبانی را دارد که حتی عابران در خیابان نیز میتوانند حدس بزنند مامور مخفی ست. --برای مثال مقایسه کنید با تیموتی دالتون در "جواز قتل" به نقش جیمزباند انتقام جوئی که از دستورات سرپیچی کرده و از مرکز فرماندهی فرار میکند...--
د. آخر آنکه، به موازات اکران واپسین پیایند سینمائی بورن، کتاب چهارم این شخصیت با عنوان "خیانت بورن" روانه قفسه های کتاب فروشی ها شده است. میتوانید فصل آغازین آن را اینجا مطالعه کنید. --البته شخصا خواندن نوول های بورن را توصیه نمیکنم؛ چرا که یکی از آنها را خوانده و از وقتی که برای آن هدر دادم پشیمان هستم. اگر علاقمند به رمان های جاسوسی هستید، اکیدا مطالعه سری جیمزباند را پیشنهاد میکنم که به رغم قدیمی بودن به جمیع جهات خواندنی تر هستند.--

Bug 4.0

حشره
اشلی جاد، بدون میک آپ!؛
باید فیلم وحشتناکی باشد...

الف. اگنس، زن مطلقه تنها و از نظر روحی درهم شکسته ایست که در یک متل درب و داغان روزگار میگذراند. همسر سابقش، محکومیست که به تازگی
وبصورت مشروط از زندان آزاد شده و از هر فرصتی برای ارعاب و تهدید اگنس استفاده میکند. همینطور کارش بعنوان پیشخدمت در یک کلوب شبانه زنان هم جنس خاه برایش حکم سوهان روح را دارد... تا اینکه از طریق یکی از دوستانش با پیتر آشنا میشود: مردی که بر خلاف سایرین با او مهربان است و در کنارش احساس آرامش میکند.
اما حتی پیتر هم آنچنان با او روراست نیست! او پس از مدتی فاش میکند که یک ارتشی فراری و تحت تعقیب است؛ چرا که پس از بازگشت از جنگ خلیج مورد آزمایشات متعددی قرار گرفته و برای مدت ها بعنوان موش آزمایشگاهی بستری بوده... او معتقد است حکومت برای بردست گرفتن کنترل کامل شهروندان از حشرات جهش یافته ای استفاده میکند که حتی خودش نیز بدان ها آلوده است.
اگنس ابتدا ترسیده و قادر به باور کردن موضوع نیست، اما پس از شنیدن اطلاعات دقیق پیتر در مورد حشره، و تحت تاثیر وابستگی شدیدش به او
و البته ترس از دست دادن تنها کسی که در دنیا دارد موضوع را پذیرفته و به اتفاق پیتر سعی در مقاومت مقابل حکومت! و از بین بردن حشرات میکند...
ب. بزرگترین و اساسی ترین مشکل فیلم، عدم وجود تعلیق و ایهام در موضوع آن است؛ از ابتدا میدانیم که پیتر و اگنس در حال خیال پردازی اند، و ما در حال تماشای "یک دیوانه و یک شخص بی ثبات از نظر روحی" هستیم؛ پس تماشاگر از همراهی آنان، یا احیانا همذات پنداری در همان قدم اول باز میماند. به عبارت دیگر، "حشره" حکم مستندی از دو بیمار روانی را پیدا کرده، که انواع و اقسام شکنجه های روحی و جسمی را به تناوب روی خود و دیگری می آزمایند! و کدام ابلیسی حاضر به تماشای –یا احیانا لذت بردن از– چنین موضوعی ست؟
در حالیکه اگر ایهامی در موضوع داستان وجود میداشت، و تماشاگر قادر بود احتمال حقیقت داشتن ادعای پیتر را در نظر بگیرد، "حشره" به زعم اتمسفر استادانه و جلوه های بصری میخکوب کننده اش قادر بود تبدیل به فیلمی ماندگار و بیاد ماندنی شود. حیف!
ج. نکته حائز اشاره دیگر رویکرد سازندگان به "حشره" است، که میتوان آن را براحتی از پوستر فیلم تشخیص داد: "یکی از آزار دهنده ترین فیلم هایی که میتوانید تصور کنید!!"...به زعم این عبارات و دیگر ترفندهایی که در بازاریابی فیلم بکار رفته اند؛ گویا مخاطب اصلی فیلم را قاتلین زنجیره ای! و قبایل آدم خوار!! تشکیل میدهند. و بطور قطع احتمال رویا رویی با درامی روانشناختی را –که پیش تر بعنوان شالوده و شیرازه فیلم مطرح شده بود– بطور کامل خنثی میکند.
د. کارگردان "حشره" کسی نیست جز ویلیام فریدکین کبیر، یکی از موفق ترین فیلمسازان دهه هفتاد و کارگردان "جن گیر"! که به خاطرش اسکار هم برد. وی پس از یک دوره متوسط و شاید ناموفق سعی کرده با حشره به دوران میخکوب کردن و لرزاندن تماشاگر مقابل پرده نقره ای باز گردد، لذا در صورتی که قصد تماشای این فیلم را دارید، بهتر است انتظار هر چیزی را داشته باشید.
ه. حشره، حکم دو ساعت شکنجه با اعمال شاقه را داشته و تماشای آن را تنها به عزیزانی که تمایلات سادیستیک –یا احیانا مازوخیستیک– دارند توصیه میکنم.

I Think I Love My Wife 2.0

فکر میکنم به همسرم علاقه دارم!

آخرین افتضاح کریس راک

الف. ریچارد کوپر بیزنس-من موفقیست که ظاهرا در تمام ابعاد زندگی به درستی و سرعت پیش رفته است. شغل و درآمد عالی؛ همسر زیبا و منطقی؛ دو فرزند خردسال که از بازی کردن با آنها لذت میبرد و... تنها یک مشکل برای او در دنیا وجود دارد: یک نواخت شدن زندگی مشترک و سست شدن پایه های روابط زناشوئی --موضوعی که در تکاپوی زندگی مدرن امروزی تبدیل به شتری شده و در خانه خیلی ها میخوابد!--، ریچارد سعی میکند کمبودش را با دید زدن خانم های جذاب در مسیر کار و کوچه و خیابان جبران کرده و در عین حال نسبت به شریک زندگی اش وفادار بماند. تا اینکه سر و کله "نیکی"، دوست دختر یکی از رفقای قدیمی زمان مجردی اش پیدا میشود. نیکی دختر زیبا و امروزی ست که علاوه بر تیغ زدن ریچارد، گاه و بیگاه از او دلبری می کند و...
ب. اگر بخش "الف" را خوانده باشید، حتما متوجه شدید که با داستان جالبی روبرو هستیم. داستانی که هم ما به ازای واقعی داشته و هم در صورت عدم توجه، می تواند تبدیل به مشکل بسیاری از خود ما شود. --البته بنده که فعلا مجرد ام، منظورم بسیاری از شماست!--
اما، این فیلم نه تنها قادر به طرح و جمع بندی صورت مساله نیست، بلکه نهایتا پاسخی به سوال مطرح شده هم، در آستین ندارد؛
مشکلات ریچارد و همسرش در فاصله سه تا پنج ثانیه از اواخر فیلم با اعتراف ناگهانی و بی مقدمه همسرش نسبت به اینکه ایشان باید بیشتر به هم توجه کنند و اتفاقا او هم کلی تشنه عشق و محبت است حل گردیده! و تماشاگر درگیر در ماجرا را به مرز دیوانگی میکشاند.
شخصیت نیکی هم بدون شک یکی از احمقانه ترین زنان اغواگر تاریخ سینماست، و هرگز معلوم نمیشود واقعا چه در سر دارد --او هیچ وقت تقاضای پول و امکانات نمیکند و خواسته هایش برای شخصیتی که قرار است خلق کند ابلهانه ترین بهانه های ممکن هستند؛ مثلا اصرار بر اینکه ریچارد با او از نیویورک به واشنگتن برود تا سرکار خانم لباس هایش را از خانه دوست پسر قدیمی اش پس بگیرد!!--. ولی، مشکل فیلم نه پایان بندی و نه شخصیت منفی آن "نیست". اشکال اساسی "فکر میکنم به همسرم علاقه دارم"!، چیزی نیست جز خود جناب کریس راک؛ وی که میان شخصیت استندآپ کمدین لوده همیشگی اش و یک بچه مثبت بیزنس-من خوش پوش گیر کرده، هم عاجز از خنداندن است و هم تاب بر دوش کشیدن بار رمانتیک فیلم را ندارد. --اگرچه باید اعتراف کنم در یکی دو جای فیلم به زعم سیم آخر و مسخره بازی های وقیحانه شما را خواهد خنداند--
ج. تماشای این فیلم، علیرغم موضوع بروز و جذابش، و به سبب فیلمنامه پر از حفره و ساده انگارانه، پایان بندی مسخره، شخصیت های احمقانه، و از همه بدتر کریس راک، بدون شک وقت تلف کردن است.
شخصا آن را در لیست بدترین فیلم های سال یادداشت کرده ام.

پینوشت: پوستر فیلم --که در بالا ملاحظه میفرمائید-- برخلاف خود فیلم، فوق العاده است. بنابراین لازم دیدم یادآوری کنم که گول پوستر را نخورید.