Jackie Brown 8.0

جکی براون

الف. جکی براون، زن میانسالی ست که بعد ازعمری خدمت در خطوط معتبر بین المللی،--بخاطر حمل مواد مخدر و دردسرهائی از این قبیل-- کاری بهتر از مهمانداری مزخرف ترین خط هوائی مکزیک پیدا نکرده. حقوق کم، مزایای ناچیز و پیری که عنقریب به سراغش خواهد آمد چنان او را از آینده میترسانند که از سر ناچاری دست به همکاری با یک قاچاقچی اسلحه بنام "اوردل" زده و محموله های پول نقد او را بطور غیرقانونی از مرز هوائی مکزیک وارد کشور میکند. همه چیز خوب پیش میرود، تا اینکه یکی از هم دستان اوردل --که به تازگی دستگیر شده-- سر نخ به دست پلیس میدهد، و آنها هم بلافاصله جکی براون را حین حمل پول بازداشت میکنند. جکی دو انتخاب پیش رو دارد: یا با پلیس همکاری کرده و دست اوردل را در دست آنها گذاشته، و به این وسیله از به زندان افتادن و اخراج شدن از کار جلوگیری کند. یا اینکه پیشاپیش بهای زندانی شدنش را از اوردل گرفته و دیگر نگران شغل و آینده اش نباشد. همه این اتفاقات مصادف شده با یک معامله بزرگ برای اوردل، و او نیاز به پانصد هزار دلار پول نقد برای جوش دادن معامله اش دارد... اینجاست که راه سومی به نظر جکی میرسد...!
ب. اینکه تارانتینو که بود، و چه شد که در بازه ای به این کوتاهی جقه اش چنین بر عرش میساید! را با اجازه شما به زمان دیگری موکول میکنم --اگر عمری و حالی بود، در آن باره هم خواهم گفت--. تا اینجایش را خیلی از شما میدانید: جکی براون، سومین فیلم بلند او بود، و در حالی عرضه شد که همه دنیا انتظار "داستان عامه پسند" شماره دو را داشتند. و حتما خیلی هایتان بخاطر دارید که تقریبا همه از تماشای این فیلم نا امید برگشتند --منجمله خود بنده--، درحالیکه دلیل آن ضعیف بودن فیلم، ایراد فیلمنامه یا بازی های بد نبود: موضوع اینجا بود که همه برای تماشای فیلم دیگری رفته بودند. این در حالیست که بعد از شنیدن صحبت های تارانتینو و تماشای مجدد فیلم به نظر میرسد تصمیم او برای تکرار نکردن نعل به نعل تجربه قبلی اتفاقا کار بسیار خوبی بوده، و از آن مهمتراینکه جکی براون، فیلم بسیار دیدنی و خوش ساختی ست، فقط: باید قصه عامه پسند را فراموش کنید، و فارغ از نام تارانتینو به تماشای این اثر غافل گیر کننده و ظاهرا بی ادعا نشسته، و از آن لذت ببرید.
البته گذشته از این حرف ها، یقینا خواهید توانست دست کم دوجین از عناصر منحصر بفرد تارانتینو را در این فیلم پیدا کنید، که از مهمترین آنها میتوان به دیالوگ های ساده --و برآمده از فرهنگ عامه-- دو پهلو و در عین حال منحصر بفرد، , و همینطور عدم رعایت توالی زمانی و پیشرفت چند داستان بصورت موازی اشاره نمود. ضمنا به زعم کاهش چشمگیر میزان خشونت، میتوان این فیلم را، خانوادگی ترین! اثر تارانتینو بحساب آورد. --با این حال باید توجه داشت که حتی خانوادگی ترین اثر او نیز برای افراد زیر هیجده سال توصیه نمیشود!--
ج. انگار تبدیل به یک رسم شده باشد: هربار به هنرپیشه ای گیر دادم، حداکثر دو پست آنطرف ترناچار به عذر خواهی شدم! اول مارک والبرگ، بعد ویل اسمیت، حالا هم رابرت دنیرو... ساموئل جکسون ویژگی خاصی دارد، آنهم این است که حضورش باعث فراموش کردن سایرین میشود، به عبارت دیگر قالبا کنار هرکه قرار گرفته، تمام تلاش های طرف را خنثی و او را تبدیل به یک شبح نموده است. اما حتی حضور وی نتوانسته تاثیری روی دنیرو بگذارد: او --دنیرو-- که نقش یک تبهکارجزء، پا به سن گذاشته و حبس کشیده را بازی میکند، چنان روحی به شخصیت مزبور دمیده که از تماشایش میتوانید مزه آب خنک خوردن در زندان را بخوبی زیر دندانتان حس کنید! گذشته از حضور پرفروغ دنیرو، طبق معمول با کلکسیونی از هنرپیشگان تراز اول روبرو هستید که نظیرش را در دکان کمتر کارگردانی میشود پیدا کرد: مایکل کیتون، که لباس بتمن را از تن درآورده و نقش یک پلیس ویژه را جان داده، رابرت فارستر، که صدقه سر نقشش در این فیلم نیم دوجین نامزدی جوایز متعدد نصیبش گردید، بریجت فوندا که به عنوان نسل سوم خانواده معظم فونداها --نوه هنری و دختر پیتر فوندا-- گام بزرگی --در نقش یک... چه عرض کنم-- برداشته، پم گریر، که کوئنتین اصلا نقش جکی براون را سفارشی برای او نوشته است، و حتی کریس تاکر! که حضور در این فیلم یقینا برایش افتخار بزرگی بوده است...
د. چند نکته جالب در مورد جکی براون:
- فیلمنامه اقتباسی ست از کتاب "یک شات عرق" المور لئونارد
- جکی براون در کتاب یک زن سفیدپوست تشریح شده بود. تارانتینو که نقش را مخصوص پم گریر --سیاه پوست-- نوشته بود، پس از نگارش فیلمنامه و موقع مرور کتاب متوجه قضیه شد!
- جائی که جکی غذا میخورد --بار تیریاکی دونات-- همان رستورانی ست که در داستان عامه پسند، مارسلوس --درست قبل از تصادف با بوچ-- با غذا از آنجا بیرون میاید!
- کت و شلواری که جکی میخرد، همان لباسی ست که "میا" در داستان عامه پسند--موقع بیرون رفتن با جان تراولتا-- پوشیده بود!
- دستگاه پیغام گیر منزل جکی صدای خود کوئنتین تارانتینو ست!
- هوندای سفید جکی، همان اتومبیل "بوچ" در داستان عامه پسند است!
- ساموئل جکسون لاینی دارد --که به دلیل عدم رعایت موازین اخلاقی از تکرار آن معذورم!-- که آن را هم در داستان عامه پسند و هم در شفت تکرار کرده است. --در صورت اصرار بر سردرآوردن با خودم تماس بگیرید--
- صحنه ای که اوردل تلاش میکند برمونت را راضی به دراز کشیدن در صندوق عقب خودرو کند، از داخل صندوق عقب فیلمبرداری شده!. عین همین صحنه در "داستان عامه پسند" و قبل از آن در "سگدونی" هم تکرار شده است.
- یکی دیگر از نکات جالب --و به همان میزان بی ربط-- تابلو نقاشی اتاق نشیمن ورنیتا گرین در "بیل رو بکش" است. باور میکنید اگر عرض کنم نقاش تابلو برادر جکی براون "پم گریر" بوده؟.

همینطور درباره فیلم بخوانید: جر و بحث اوردل و لوئیس

Quentin Tarantino's Jackie Brown: Coming Soon

این تعطیلات نوروز هزار حسن دارد و یک عیب! هرسال این موقع انگار ملخ تخم فیلم های روز را میخورد!! بنده هم که میزان سینمای خونم به شدت کاهش پیدا کرده، ناچارا به مرور آثار ارزشمند --دست کم قابل تماشای-- گذشته می پردازم. از قضا اینبار قرعه به نام جکی براون رفیق عزیز، جناب تارانتینو خورد. در مورد تارانتینو و فیلمش گفتنی زیاد است --خیلی زیاد-- و حقیقتش نقدا دل و دماغ نگاشتن متنی درخور را ندارم. همین موضوع باعث شد به عنوان پیش درآمد هم شده، قسمتی از جر و بحث رابرت دنیرو و ساموئل جکسون --بترتیب در نقش لوئیس و اوردل-- را از فیلم نقل به مضمون نموده، تا سر فرصت نسبت به تنظیم مطلبی پروپیمان راجع به آن اقدام کنم. پس تا آنموقع...

اوردل: پس ملانی کجاست؟ لوئیس: منم همین رو میخواستم بگم! حقیقتش از اول هی منو سیخ میزد، گیر داده بود که چرا نمیذارم اون کیف پولا رو بیاره.. بعد با اون دهن بی چفت و بستش شروع کرد به دری وری گفتن! میگیری چی میگم؟ که مثلا چرا من جایی که ماشین رو پارک کردم یادم نیست، منظورم وقتیه که از اونجا زده بودیم بیرون، بعدشم شروع کرد به غر زدن که ماشین تو این ردیف بود یا اون یکی، دیگه واقعا داشت رو اعصابم راه میرفت... اوردل: خوب که چی؟ یعنی همونجا به امان خدا ولش کردی؟؟ لوئیس: ممم من، من بهش تیراندازی کردم! اوردل، بعد از پنج ثانیه مکث: تو به ملانی تیراندازی کردی؟؟ لوئیس: دو بار! همون تو پارکینگ. اوردل: نمیتونستی مثل آدم باهاش حرف بزنی؟ لوئیس: خداوکیلی چجوری میشه با اون حرف زد؟ تو که میدونی چقدر زبون نفهمه. اوردل: نمیتونستی..مثلا...کتک بزنیش؟ لوئیس: شاید، شاید، ولی اون موقع... چمیدونم... اوردل: تو بهش تیراندازی کردی؟.. دوبار؟... ملانی مرده؟؟ لوئیس: همچین... اوردل: همچین؟؟ منظورت از "همچین" چیه؟ همچین هم شد جواب؟ آره یا نه؟ مرده یا نمرده؟ لوئیس: به نظرم باید مرده باشه...!!

From Russia With Love

از روسیه با عشق

الف. گروه اسپکتر نقشه زیرکانه ای برای ربودن دستگاه رمزگشایی روسیه به موازات انتقام گیری از جیمز باند کشیده است. آنها به وسیله یکی از فرماندهان اخراجی کا.گ.ب، دختر خانم زیبایی را --که کارمند سفارت شوروی در استانبول است و همزمان برای کا.گ.ب جاسوسی میکند--، مامور می کنند تا با اینتلیجنت سرویس انگلیس تماس گرفته و وانمود کند در مقابل تحویل دستگاه رمزگشا، قصد پناهندگی دارد. ماموریت جیمزباند، ظاهرا نجات جان وی و بدست آوردن دستگاه است، بدون اینکه بداند در حقیقت درحال براورده کردن اهداف اسپکتر میباشد.
ب. دومین جیمز باند. شون کانری جوان از اینجا به بعد زیر سایه باند خواهد بود و تمام تلاش هایش در سال های آتی، برای شکستن این بت ناکام خواهند ماند. ترنس یانگ که همچنان کارگردانی را بعهده دارد، برای نخستین بار باند را در همان آغاز کار میکشد! گرچه چند ثانیه بعد میفهمیم این بدلی بوده که اسپکتر از جیمز باند ساخته، تا مامورین طراز اولش را آموزش دهد!! --هیچ وقت از دلیل اضافه شدن این فصل بی ربط به ابتدای فیلم سر در نیاوردم!--.
ماجرا در استانبول اتفاق میفتد، اما قبل از پرواز باند به ترکیه، آنقدر فرصت هست که سری به تشکیلات سرویس مخفی بزنیم. همین جاست که برای نخستین بار با "کیو" اشنا میشویم. مرد میانسالی که تا پایان عمر--اگر اشتباه نکنم در هشتاد و هشت سالگی-- در بیست فیلم باند حضور پیدا نموده و شمایلی را خلق کرد که بارها در سایر مجموعه ها مورد تقلید قرار گرفت. لیست اسباب بازی های دوصفر هفت، محدود میشود به: یک کیف دستی --که کارد شکاری و مقداری مهمات در خود جا داده و موقع مقتضی منفجر خواهد شد--، و یک اسلحه کامپکت.
تهیه کنندگان هنوز دست به عصا راه میروند، و اگرچه پای روس ها را به داستان باز میکنند اما، هرگز آن ها را دشمن مستقیم به تصویر نمیکشند. به عبارت دیگر جیمز باند تنها سرگرم کننده است و سازندگان هنوز به ظرفیت های سیاسی آن پی نبردند!
فیلم با بودجه ای معادل دو میلیون دلار، تهیه شده و دهم اکتبر 1964 اکران میشود.
از روسیه با عشق، در زمان خود نزدیک به هشتاد میلیون دلار، و تا سال 2002 بیش از نیم میلیارد دلار سود عاید سازندگانش کرد.
ج. "از روسیه با عشق"، به سال 1957 و به قلم ایان فلمینگ، به عنوان پنجمین داستان جیمز باند به رشته تحریر درآمد و به یکی از پرفروش ترین داستان های این سری تبدیل شد. جالب ترین نکته در خصوص داستان، استقبال رئیس جمهور وقت ایالات متحده، جان اف کندی، و اضافه نمودن آن به لیست ده کتاب محبوبش است. نکته جالب تر اینکه، نه کتاب دیگر مجموعه، باتفاق، آثار جدی بوده و "از روسیه با عشق" تنها کتاب داستان لیست فوق الذکر محسوب میشود.
از روی این داستان، فارغ از اقتباس سینمائی، دو برداشت دیگر هم صورت گرفت: نخست در سال 1960، کمیک استریپی توسط هنری گمیج قلمی شده و در روزنامه دیلی اکسپرس --درفاصله فوریه و می-- منتشر شد. دومین اقتباس در دنیای بازی های کامپیوتری اتفاق افتاد. کمپانی الکترونیک آرتز در سال 2005 اقدام به ساخت بازی کامپیوتری با همین نام نموده و اتفاقا شون کانری حاضر شد به جای جیمز باند حرف بزند. این بازی ابتدا بر روی کنسول پلی استیشن دو و سپس کنسول دستی سونی منتشر گردید و بهترین بازی کامپیوتری جیمز باند لقب گرفت --بنده افتخار داشتم که هر دو نسخه را بازی کرده و نسخه پلی استیشن دو را تمام کنم!!--
د. در مجموع باید گفت، از روسیه با عشق، یکی از بهترین فیلم های جیمزباند بوده و همچنان پس از گذشت چهل سال تازه و دیدنی ست.

همچنین در مورد جیمز باند بخوانید: دکتر نو

Lonely Hearts 6.0

قلب های تنها

الف. داستان واقعی دو کارآگاه جنائی که در امریکای اواخر دهه چهل به تعقیب ریموند مارتینز و مارتا بک، معروف به قاتلین "قلب های تنها" پرداختند. قاتلین روان پریشی که شکارهایشان را از ستون "قلب های تنها"ی روزنامه شکار میکردند.
ب. فیلمنامه ای استخوان دار، جان تراولتائی درخشان، که از این فرصت به بهترین نحو ممکن برای به رخ کشیدن توانائی هایش -اینبار نه به عنوان رقاص- استفاده نموده، جیمز گندالفینی -مثل همیشه- عالی و ... و سلما هایکی که فاتحه فیلم را میخواند! متاسفانه هرچه عوامل فیلم رشته فرمودند خانم هایک به تنهائی پنبه کرده، بازی مصنوعی و اغراق آمیز وی باعث شده شخصیت بدمن های فیلم به هیچ وجه قوام نیافته، و کلیت اثر از همین جا به سختی آسیب ببیند. حیف.
ج. همانطور که قبلا هم عرض کردم، چندان از این ژانر -به دنبال قاتل زنجیره ای- لذت نمیبرم، مگر اینکه چیز خاصی برای گفتن داشته، یا نوآوری بکار بسته باشد: "قلب های تنها" نه فقط فاقد هر دو گزینه است، بلکه در کنار سایر فیلم های این گونه سینمائی یک اثر کاملا متوسط محسوب میشود. بنابراین، شخصا تماشای آن را توصیه نمیکنم.

Norouz Film Marathon

ماراتن فیلم نوروز

الف. نخست اینکه سال نو مبارک. و اما قضیه ماراتن!، تاریخ تجربه "سینما"یی صاحب این قلم -یا شاید بهتر است عرض کنم: صاحب این کیبورد!- را میتوان به دو بخش کلی تقسیم کرد: قبل از این بلاگ! و بعد از آن. در طول سالها تماشاگر حرفه ای سینما بودن، اینجانب سعادت شرکت در تورنمنت و "ماراتن" های بیشماری را پیدا کرده و در بسیاری از آن ها حرف هایی برای گفتن داشته ام، لیکن، هیچ وقت فرصتی برای ثبت و ضبط اتفاقات پیش نیامده و جملگی در خاطره ها محو شدند. در دوره مدون -بعد از بلاگ- اما، قصد دارم یادداشت هائی هرچند مختصر در مورد آنچه در این رویدادها میگذرد بنویسم. باشد که آیندگان رشادت های مرا به خاطر بیاورند!.

اما ماراتن فیلم چیست؟ واقعیتش را بخواهید، این هم یکی از اصطلاحات اریژینال -به عبارت دیگر: من در آوردی- بنده است، و به بازه های نامشخص زمانی اطلاق میشود که در آن تعداد قابل توجهی فیلم، بصورت "بدون توقف"، و یا حداکثر بعد از استراحت های کوتاه، باتفاق فرد یا افرادی تماشا میشود!.
چطور میشود در ماراتن های فیلم شرکت کرد؟ الف. با شرکت در جشنواره های فیلم. ب. با در اختیار داشتن تعدادی دی.وی.دی ج. در اختیار داشتن دستگاه شیطان -ماهپاره- د. موارد "ب" و "ج". شخصا سابقه شرکت در جشنواره های بین المللی "داخلی" را داشته ام. اما به علت فشار روحی ناشی از تماشای مکرر فیلم های مزخرف و بی سر و ته، با داستان های کشکی و به اتفاق از صافی سانسور گذشته، به هیچ وجه آن را توصیه نمیکنم. آنچه امروزه در جریان ماراتن های بین المللی توصیه میشود، مورد "د" است. و ترجیحا تعدادی "پایه" مسلط به زبان های بیگانه، فلسفه ادیان، و فیزیک کوانتوم...!!
نکته: در اختیار داشتن ویدئو پروژکتور از مستحبات هر ماراتنی ست، لیکن برای عزیزان بی بضاعت توصیه نمیشود.

ب.
نخستین دوره ماراتن در تاریخ مدون نگارنده -متاسفانه- بدون حضور هیچ یک از پایه های ثابت، و به تنهائی برگزار شد. در ادامه مروری خواهیم داشت، بر یادداشت های این دوره:



Marnie

الف. مارنی دختر جوانی ست که با دزدی روزگار میگذراند. روش کار او اینگونه است که ابتدا در شرکتی مشغول بکار شده، پس از جلب اعتماد اطرافیان با فراق بال به آنجا دستبرد زده و برای همیشه ناپدید میشود. او اینبار شرکت بزرگ راتلند را نشانه گرفته است. صاحب متمول شرکت، مارک راتلند، که از قضا جوان خوش برو روئی هم هست، پی به هویت مارنی برده، اما، همزمان در دام عشق او گرفتار میشود، پس تمام تلاشش را برای نجات مارنی بکار میبندد و...
ب. تقریبا همه میدانند که آب من و آلفرد هیچکاک هیچ وقت به یک جوی نریخته! و هیچ وقت از فیلم هایش لذت نبرده ام. از شما چه پنهان برای گرفتن دی.وی.دی "مارین" -فیلم جدید جان سینا و رابرت پاتریک- رفته بودم، که فروشنده اشتباها "مارنی" را -در قاب مارین!- به بنده قالب فرمودند. بنده هم پس از پی بردن به ماجرا چاره ای جز تماشا نداشتم، داشتم؟
ج. از شوخی گذشته مارنی تجربه لذت بخشی بود. و در این دوره قحطی فیلم های قابل اعتنا باعث آشتی بنده با جناب هیچکاک شد. -خدا میداند چند سال دیگر وقت لازم است تا من با سرگئی آیزنشتاین آشتی کنم!- این فیلم ثابت میکند چگونه یک استاد مسلط به ابزار سینما حتی با دستمایه ای نه چندان قابل توجه، میتواند فیلمی استخوان دار و باور پذیر ارائه کند. فیلم یک سورپریز دیگر هم دارد و آن شون کانری ست. دیدن کانری در اوج جوانی لااقل برای من که سال هاست از علاقمندان پروپاقرصش هستم بسیار لذت بخش بود.
د. فیلم خالی از ایراد نیست، لیکن، باید توجه داشت که حتی چهل سال پس از تولیدش همچنان تازه و قابل تماشاست، و از این بابت باید به هیچکاک تبریک گفت!

***

Cop Land

الف. فیلم راجع به جماعتی از پلیس های فاسد است، که در یک شهرک حومه نیویورک محل امنی برای خود ایجاد کرده اند. اداره مفاسد داخلی علیرغم تلاش های پی در پی، قانونا قادر به ورود به آن منطقه نیست. از این رو دست به دامن کلانتر محلی آنجا می شوند. وی که از پوسیدگی رفقایش بی اطلاع است ابتدا از زیرکار شانه خالی میکند، اما پس از روشن شدن حقیقت مقابل افرادی قرار میگیرد که زمانی آنها را میپرستیده.
ب.
نخستین بار، سرزمین پلیس ها را قریب به ده سال پیش دیدم. حقیقتش، آن موقع چندان نظرم را جلب نکرد. اما، تجربه دوباره این فیلم نه چندان کولاک در سومین دهه زندگی، چیز دیگری بود. در یادداشت فیلم راکی اشاره کرده بودم: با راکی -نخستین فیلم- بسیاری معتقد بودند رابرت دنیروی جدیدی متولد شده است-تیزر فیلم هم همین ادعا را میکرد-، در حالیکه وی با بازی در فیلم های نازل صرفا تجاری در بلند مدت خلاف این موضوع را ثابت کرد. در سرزمین پلیس ها، برای نخستین بار استالون و دنیرو را مقابل هم میبینیم، و جالب اینجا که استالون در قالب صحنه ها -یی که دنیرو هم در آن حضور دارد- بسیار قوی تر از وی ظاهر میشود. یا لااقل ثابت میکند چیزی از او کم ندارد. به زعم من، استالون هنرپیشه خوبی ست و هرچه میگذرد بهتر هم میشود -مثلا: نگاه کنید به کارتر را بگیرید یا اصلا همین راکی بالبوا-. در مقابل دنیرو، اگرچه بدون تردید هنرپیشه قدری ست و حرف های زیادی برای گفتن دارد، اما یقینا آن بتی که بسیارانی به پرستشش مشغولند هم نیست...
ج. داستان به نظر خیلی محکم تر از نمونه های امروزی میرسد. بازی ها عالی اند و تعدد ستاره های بیشمار چشم را کور میکند! سیلوستر استالون، رابرت دنیرو، هاروی کایتل، ری لیوتا، رابرت پاتریک، پیتر برگ و... گدشته از فیلم های تارانتینو، کمتر فیلمی بخاطر دارم که توانسته چنین تکخال هایی را یکجا جمع کند.
د. در مجموع فیلم زیبائی ست و از تماشای آن حظ وافر می برم. بخصوص آن قضیه سوت کشیدن گوش استالون خیلی فوق العاده از آب درآمده بود.
خلاصه اینکه، دیدن آن را قویا توصیه میکنم.


***

Gone in 60 Seconds

الف. ممفیس، شهروند سربراهی ست که دزدیدن اتومبیل -لطفا بخاطر داشته باشید: من با بکار بردن کلمه "ماشین" بجای اتومبیل مشکل دارم- را کنار گذاشته است و کسب و کار آبرومندی دارد. اما بزودی در میابد برای نجات جان برادرش از دست عده ای تبهکار تنها یک راه پیش رو دارد: دزدیدن پنجاه اتومبیل مشخص -از بین لیستی از گرانقیمت ترین اتومبیل ها-، آنهم ظرف یک شب...!
ب. این فیلم سال دوهزار اکران شد. سروصدای زیادی کرد و بیش از یکصد میلیون دلار -تنها در امریکای شمالی- فروخت. راستش را بخواهید، آن موقع، "ما را هم گرفت!". این بود که وقتی "ام.بی.سی" پخشش کرد، مقاومتی از خودم نشان نداده و تا آخرش را تماشا کردم!
ج. از نکات جالب فیلم اینکه: گویا برای روش های سرقت اتومبیل ها، گروه تهیه کننده با دنیای زیر زمینی تبهکاران ارتباط برقرار کرده بودند! و نقل به مزمون از نیکلاس کیج: آن ها هم با دست و دلبازی هرچی میخواستیم بهمان یاد دادند... خلاصه اینکه همه روش های دزدی در این فیلم واقعی ست...
د. اگر اهل هیجان هستید، بد نیست نگاهی به این فیلم بیندازید. صحنه های تعقیب و گریز دیدنی از کار درآمده اند و عملا همه چیز فیلم "میزان" است. گذشته از نیکلاس کیج و رابرت دووال، حضور آنجلینا جولی به فیلم گرمای خاصی! بخشیده...

پ.ن: متاسفانه به پیام بازرگانی بین فیلم عادت ندارم! ولی انگار خیلی هم بد نیست. میتوان آن را نوعی "پاز" اجباری برای ریختن چای قلمداد کرد!

***

A Perfect Murder

الف. خانم متاهل، و در عین حال جوان و زیبائی، دلباخته نقاشی جوان و یک لاقبا میشود، غافل از اینکه جوان شیادی بیش نیست که قصد دارد با بدست آوردن دل او تیغش بزند. این در حالیست که همسر بی گناه این خانم، از ماجرا سردرآورده و اتفاقا قصد دارد از موقعیت بدست آمده نهایت استفاده را برده و به کار و کاسبی ورشکسته اش رونقی بدهد. وی بموقع مچ جوانک را گرفته و با تهدید و ارعاب او را در مقابل مبلغی، وادار به قتل همسرش میکند، تا به این ترتیب ثروت خانوادگی خانم را صاحب شود. جوانک، که حالا میداند روی معدن طلا خوابیده، بسیار زرنگ تر از آنچه باید از آب در میاید و با جمع آوری مدرک سعی میکند شوهر را تهدید و بدینوسیله از سر راه بردارد...
ب. این فیلم را ندیده بودم. عجیب که از دستم در رفته بود. خاطرم هست یکبار، نسخه وی.اچ.اس آن بدستم رسید. اما انقدر کیفیت افتضاحی داشت که از خیر دیدنش گذشتم. این دی.وی.دی عجب نعمتی ست خداوکیلی، از من بپرسید به اندازه اختراع الکتریسیته برای نوع بشر ارزش داشته! انشاءا.. زنده باشیم و دوران بلوری و اچ.دی را هم ببینیم
ج. همان طور که از خلاصه داستان برمیاید داستان پیچ های متعددی دارد، که اتفاقا به زیبائی چیده شده اند. بازی های فیلم محشر هستند: مایکل داگلاس به زیبائی تمام قاتل خونسرد و شیک پوشی را جان میبخشد که حواسش به همه جوانب هست اما، لزوما برنده نیست...
اینروزها، اوضاع فیلمنامه ها بدجوری خراب شده است! شخصیت های فیلم ها را طوری طراحی میکنند که برای پیشبرد خط داستان کذائی دست به هر حماقتی بزنند و بدینوسیله اعصاب بیننده را بجوند. این فیلم اما، از جنس دیگری ست: شخصیت های این فیلم -حتی المقدور- منطقی عمل میکنند و تمام سعیشان را برای پیش برد اهداف بکار میبندند، موضوع اینجاست که دست هم را بموقع میخوانند و پیوسته جوابی در آستین دارند. از این بابت، "یک قتل کامل" حکم تعطیلات! را برای من داشت. فیلمی که با اعصاب راحت از تماشایش لذت بردم. بماند که پایانش را میتوانستند قدری محکم تر بسازند!
د. اگر به داستان های جنائی علاقمندید، یا از به چالش کشیده شدن پیش فرض هایتان لذت میبرید، این فیلم برای شماست. ضمنا، میتوانید هرکول پوآرو را هم دوباره در نقش یک کارآگاه -این بار پلیس- زیارت کنید.

***

Everyone's Hero

الف. ماجرا در امریکای دهه سی اتفاق می افتد، در اوج رکود اقتصادی و البته در اوج محبوبیت بیس بال!، نیویورک یانکیز در صدر جدول و مترصد بردن جام قهرمانی ست، صاحب باشگاه شیکاگو از این وضع راضی نیست و حاضر است برای شکست دادن یانکی ها دست به هر کاری بزند. وی یکی از بازیکنان تشنه شهرتش را مامور میکند تا چوب بیسبال معروف ستاره یانکی ها را بدزدد... یانکی اروین، پسر ده ساله ایست که متوجه دزدی میشود و از آنجائیکه کسی به حرفش گوش نمیدهد تصمیم میگیرد، به هر قیمتی شده، شخصا چوب کذائی را پس گرفته و به یانکی ها برگرداند. وی برای اینکار سفری جاده ای را آغاز میکند. یک توپ بیس بال، در این سفر با او همراه میشود و ...
ب. این فیلم تئوری جالبی را ثابت میکند: هنوز میتوان فیلمی ساخت که از فرط تکراری بودن کلیشه ها، نخ نما، و در عین حال دیدنی باشد! "همه قهرمانند"، حاصل رعایت نعل به نعل فرمول های امتحان پس داده هالیوود است. و اگر سبک بصری اش ترکیبی از انیمیشن سه بعدی با کارهای سنتی نبود، براحتی میشد آن را با کارتون های سی چهل سال پیش دیزنی اشتباه گرفت. بهرتقدیر "همه قهرمان هستند"، فیلم متوسطی ست که برای سنین پائین تر جذاب، و برای بزرگترها ارزش یکبار دیدن را دارد.



***

Tenacious D

الف. جی.بی به عشق راک اند رول، از خانه فرار کرده و به لس آنجلس میرود. آنجا با یک نوازنده دوره گرد "کی.جی"، آشنا میشود و باتفاق گروه کذائی "تنیشوس دی" را تشکیل میدهند، بلکه تاجی بشوند بر سر موسیقی راک اند رول! اما یک جای کار میلنگد، و استقبال آنگونه که باید نیست. آنها بدنبال راه حل پی میبرند که راز موفقیت بزرگان راک اند رول، در اختیار داشتن "پیک" جادوئی به نام "سرنوشت" است. این پیک که در حقیقت قسمتی از دندان شیطان! است، اکنون در موزه راک اند رول نگهداری میشود. پس عزج را جزم کرده و سفری برای بدست آوردنش آغاز میکنند...
ب. یک اتوبیوگرافی، اتفاقا پارودیک، که از شما چه پنهان موزیکال هم هست. خبر داشتیم که جک بلک مشغول ساخت فیلمی با مضمون زندگی نامه خودش است، ولی هرچه فکر میکنم: پیش بینی چنین فیلمی جدا غیر ممکن بود.
تنیشوس دی، عملا فاقد هرگونه چارچوبی ست. داستان هیچ سر و تهی ندارد و تنها یک بازه کوتاه از عمر دو ساده لوح -اتفاقا خیلی معروف- را به تصویر میکشد که هدفی احمقانه را از مسیری عوضی دنبال میکنند. اما، در عین حال، باید اعتراف کرد که بدجوری میخنداند. همینطور باید انصاف داد که بعضی آهنگ های فیلم جدا زیبا ار کار درآمده اند.
ج. اگر دو ساعت وقت اضافه دارید. اگر بدنبال فیلمی میگردید که با مغز خاموش، حتی راحت تر بتوانید درکش کنید. این فیلم برای شما ساخته شده. هیچ چیز را جدی نگیرید، به پشت دراز بکشید و به خزعبلاتی که از مقابلتان میگذرند لبخند بزنید!

پیک: ابزار نواختن گیتار

***

پینوشت:
الف. عکس بالا، تنها شرکت کننده ماراتن -یعنی خود بنده- را بعد از تماشای پنج شش فیلم، در حالیکه سعی میکند چشمانش را باز نگه دارد، نشان میدهد.
ب. تعداد فیلم ها بیش از اینها بود، که به دلیل کمبود وقت موفق به نوشتن راجع به همه آنها نشدم... اگر فرصت شد، این پست را با فیلم های دیگر بروز خواهم کرد.
ج. ماراتن فیلم نوروز، پس از یک تنفس کوتاه همچنان به کار خود ادامه خواهد داد!
د. بدینوسیله از پایه های همیشگی ماراتن ها بخصوص "مامف" قدردانی نموده و امیدوار است در دوره های بعد حضور چشمگیرشان را شاهد باشیم! -گرچه بعید بنظر میرسد-
ه. بدینوسیله از عزیزان زحمت کش در مجموعه "ام.بی.سی" عربستان، که موجبات تماشای برخی آثار این مجموعه را فراهم آوردند، تشکر میکنم!
و. ماراتن در تاریخ پنجم فروردین به کار خود خاتمه داد. برم یک کمی بخوابم.



Ghost Rider 7.5

گوست رایدر

الف. جانی بلیز، برای نجات یکی از عزیزانش، روحش را با شیطان معامله کرده و طلسم میشود. وی زمانی از عواقب فروش روحش باخبر میشود که تبدیل به یک اسکلت شعله ور شده و قدرت های مافوق بشری پیدا کرده است. بلیز از اطاعت شیطان سرباز زده و از قدرت هایش بر علیه او استفاده میکند...
ب. ابرقهرمانان کامیک بوک ها، این روزها دیگر ثابت کردند که خوراک محشری برای سینما محسوب میشوند. ارزش بازاری بالغ بر چهار میلیارد دلار، تنها در هشت سال گذشته -آنهم بدون احتساب درآمد حاصل از محصولات جانبی، که خود ارزش بازاری چندصد میلیون دلاری دارند- باعث شده تهیه کنندگان و استودیوهای معظم فیلمسازی بیش از پیش به این گونه سینمائی توجه نشان دهند. حضور جدی کامیک بوک ها بر پرده سینما از اوائل دهه هشتاد با سوپرمن آغاز شد، و در واپسین سال این دهه با بتمن تیم برتون اوج گرفت. موفقیت ناشی از اثر بیاد ماندنی برتون، نه تنها چهار پیامد مستقیم به دنبال داشت -بازگشت بتمن، بتمن برای همیشه، بتمن و رابین، بتمن می آغازد-، بلکه راه را برای سایرین نیز هموار نمود. همچنین پیشرفت ابزارهای خلق جلوه های بصری در دهه نود، باعث شد هزینه تولید این آثار کاهش پیدا کرده، و حتی امکان تولید تعدادی از کامیک بوک های بشدت پر زرق و برق -که امکان ساخت آنها تا آن زمان وجود نداشت- میسر شود...
ابتدا قهرمانان گردن کلفت، به پرده نقره ای وارد شدند، اما پس از اطمینان حاصل کردن تهیه کنندگان از فروش محصولاتشان، پای قهرمانان کم سر و صداتر نیز به سینما باز شد. بلید و گوست رایدر، نمونه های شاخص این گونه قهرمانان هستند. گوست رایدر، بر خلاف اکثر ابرقهرمانان، لباس چسبان نمیپوشد و حتی از قدرت هایش لذت نمیبرد. وی نمونه کامل یک ضد قهرمان است، که زندگی اش چیزی نیست، جز نبرد با درون و انتظار برای مرگ!. نکته جالب دیگر در مورد او اینست که: نه مردی به شکل پنگوئن، نه دلقکی تلخ و روان پریش، و نه دانشمندی دیوانه که سودای فتح جهان را دارد، هیچ کدام در مقابل او قرار ندارند!، حریف او "خود شیطان" است...
ج. محبوبیت نیکلاس کیج، پس از بازی در فیلم مرد حصیری، به شدت رو به افول گذاشت. او حالا با گوست رایدر بازگشته است. وی در نقش ابرقهرمان نه چندان متعارفی که برای نخستین بار از روی ماجراهایش فیلمی ساخته شده، بسیار عالی ظاهر شده و یقینا همه طرفدارانش را راضی خواهد کرد. گوست رایدر، به رغم داستانی که بعضی جاها لق میزند، اثری قابل قبول و تماشائی ست. این فیلم دقیقا همان است که یک داستان کامیک بوکی باید باشد. ضرباهنگ فیلم، به تماشاگر امان پرسیدن و بررسی ضعف های فیلمنامه را نمیدهد. بازی سایر هنرپیشه ها قابل قبول است. جلوه های ویژه در سطح مطلوبی ست و ... هیچ کس نا امید از سالن بیرون نخواهد رفت!. -مگر اینکه اساسا از این جور فیلم ها خوشش نیاید-
با این اوصاف، تماشای آن را، اگر "اهل این جور فیلم ها" هستید، قویا توصیه میکنم.


Alpha Dog 3.0

آلفا داگ

الف. جانی، یک فروشنده مواد مخدر است. خاستگاه او خانواده مرفهی بوده، و در نوزده سالگی، زندگی مستقلی دارد. جیک، که از دوستان و مشتریان اوست، قادر به پرداخت بدهی اش نیست. همین موضوع باعث اختلاف و درگیری بین این دو میشود، و هرکدام به نوعی در صدد انتقام گیری از دیگری برمیاید. این حوادث، مصادف با فرار بوچ، برادر پانزده ساله جیک از خانه میشود. جانی، به همراه عده ای از دوستانش، اتفاقی با بوچ برخورد کرده و به امید زهر چشم گرفتن از جیک، او را میدزدد. وی به زودی درمیابد کار احمقانه ای کرده و مجازات سنگینی در انتظارش خواهد بود، پس تلاش میکند به روش خودش موضوع را حل کند...!
ب. خداوند پیامبرانش را برای هدایت نوع بشر فرو فرستاد. موازی با تلاش های خداوند!، تمدن انسان نیز هر روز توسعه یافت. امروز، اگر بخواهید یک اتومبیل برانید، حتما باید صلاحیت و توانائی خود را برای کنترل و هدایت این وسیله، با دریافت گواهینامه ثابت کنید. یا حتی اگر بخواهید به پرورش گاو دست بزنید، لازم است با ارائه مدرک تحصیلی، یا احراز تجربه عملی، همینطور فراهم آوردن محل مناسب برای این کار اجازه آن را کسب کنید. این مثال ها را میتوان به اکثر قریب به اتفاق کارهائی که به نوعی با حقوق عمومی در ارتباط هستند تعمیم داد. از سوی دیگر اما، آیا میتوانید کاری مهمتر، خطیر تر و سرنوشت سازتر از خلق یک انسان تصور کنید؟ و جالب اینجا که نه خدا! و نه تمدن، هیچ یک تا بحال راه برد مناسبی برای مدیریت و کنترل این مهم پیدا نکردند!!. به عبارت دیگر، هیچ احمقی، حق ندارد بدون گواهینامه رانندگی کند، اما همه احمق ها حق دارند هرچقدر که میخواهند "انسان" تولید کنند!. البته باید توجه داشت، تولید مثل یکی از حقوق اولیه و اساسی هر انسانی ست، و حکومت ها نمیتوانند آن را از افراد سلب کنند. حتی، به تجربه ثابت شده، صرف در اختیار داشتن امکانات، قادر به شکل دهی افراد لزوما مفید برای اجتماع نخواهد بود، و دقیقا به همین دلیل عرض کردم خدا و تمدن باید فکری به حال این موضوع میکردند!! (متاسفانه خدا، چندهزارسال اخیر را به شعله ور ساختن آتش جنگ میان ادیان مختلف مشغول بوده!). آلفا داگ، اگر یک نکته برای گفتن داشته باشد -بدون اینکه روح کارگردان از این موضوع خبرداشته باشد البته- آن اینست: فارغ از اینکه چه کسی هستید و از چه موقعیت اجتماعی برخوردارید، صرف اینکه جهاز تناسلی شما سالم است، اینکه قدرت آفریدن دارید، دلیل خوبی برای زاد و ولد نیست!، اولا: تمام مشکلات جوامع کنونی ناشی از افرادیست که روزگاری بدست امثال شما شکل گرفتند! و بعد رها شدند، یا بدست افرادی تربیت شدند که عملا بضاعت آن را نداشتند. و ثانیا: هر انسان که پا بر کره خاکی بگذارد، مطالبات بحقی خواهد داشت، و وظیفه پاسخ گوئی به بخش عمده ای از آنها بر دوش شما خواهد بود! آیا واقعا حوصله و توان پاسخ گوئی به این مطالبات را دارید؟ (خانم های محترمی که دوست دارید یک ملوسک داشته باشید، که از تنهائی درتان بیاورد و مثل عروسک لباس تنش کنید و .... آقایان محترمی که در صدد اثبات مردانگیتان هستید، از نصیحت متنفرم، ولی روی سخنم باشماست)
ج. آلفا داگ بدون شک فیلم مزخرفی است. داستان دلخراشی که این روزها در صفحه حوادث هر روزنامه ای پیدا میشود، دستمایه فیلمی قرار گرفته که نه راجع به علل بروز و چرائی این حادثه، که یک شبه مستند درباره زندگی بی هدف، پوچ و ابلهانه مشتی لات آسمان جل است. طوری که تمام فیلم به دنبال کردن زندگی احمقانه این گروه عوضی میگذرد: آنها ماریجوانا دود میکنند، الکل مینوشند و در حالیکه یکدیگر را با الفاض رکیک نوازش میدهند، از سر و کول هم بالا میروند. والدین، عملا به فیلم تحمیل شده و هر نیم ساعت یکبار، برای موعظه در باب اهمیت و نقششان در شکل گیری شخصیت فرزندان، از آسمان برای یک و نیم تا دو دقیقه فرود میایند! و تازه حضور هنرپیشه های گردن کلفتی چون بروس ویلیس و شارون استون در قالب والدین، باعث شده همین یکی دو دقیقه ها هم وقف خودی نشان دادن این عزیزان شود. قالب مستندگونه فیلم هم ترفند به شدت نازل و نچسبی از آب درآمده، سازندگان به زور قصد دارند تماشاگر را شیرفهم کنند که به تماشای یک داستان واقعی نشسته و اتفاقا هرگز موفق نمیشوند. فیمنامه به شدت، تکرار میکنم: به شدت، ساده انگارانه، فاقد هرگونه منطق و رقیق نوشته شده!، در حالی که برادر جیک دزدیده شده، وی هرگز سری به خانه رفقائی که میداند نزدیکان جانی هستند نمیزند! از این گذشته شخصیت او، و همینطور پدر و مادرش از اواسط فیلم کاملا ناپدید میشوند!، این درحالیست که داستان روی پارتی های شبانه دار و دسته جانی و رابطه بوچ با خانم هایی که در این بزم ها حضور دارند متمرکز شده است!! یا مثلا، هیچ اثری از پلیس نیست و انگار اصلا اتفاقی نیفتاده، در حالیکه تنها چند ساعت پس از پیدا شدن جسد بوچ، پلیس محل همه را پیدا کرده و جملگی رفقا را دستگیر میکند!!... در مجموع، تماشای این اثر بی ارزش را به هیچ کس توصیه نمیکنم.
د. همه کسانی که بروس ویلیس را بخوبی میشناسند با دیدن او در این فیلم لبخند زدند! او تقریبا خود خودش است! -البته گذشته از کلاه گیس!-، به عبارت دیگر، رفتارش در مقابل دوربین آن خبرنگار کذائی، عینا همان برخوردی ست که در دنیای واقعی با عکاسان و خبرنگاران، -وقتی که گیرش میاندازند-، دارد.
شارون استون، حضور کم فروغ و به همان نسبت کم رنگی دارد. اگرچه بعد از شکست غریزه اصلی دو، رویاهای او برای تولد و درخشش دوباره نقش بر آب شد، ولی بنظر میرسد همچنان مترصد احیای کارنامه اش است. زهی خیال باطل...!!
جاستین تیمبرلیک، کم کم رزومه ای برای خود دست و پا کرده و از این به بعد، به عنوان یک هنرپیشه، و نه خواننده ای که فیلم هم بازی میکند، شناخته خواهد شد. بازی او در این فیلم، انصافا قابل قبول بود -البته در نقشی، احتمالا نزدیک به آنچه در زندگی واقعیش هست-.

-----------------------------------------------------------------------------------------------------
همچنین، در باب گم کردن سوراخ دعا، بخوانید: چگونه یک فیلم تاثیرگذار بسازیم!
بروز رسانی: قسمت "ب" اصلاح شد.

The Lake House 8.5

خانه کنار دریاچه

الف. کیت، پزشک جوانی ست که هنگام اسباب کشی از خانه کنار دریاچه اش، برای مستاجر بعدی یادداشتی گذاشته، و ضمن برشمردن مشکلات و مزایای خانه از او میخواهد نامه هایش را به آدرس جدیدش بفرستد. مستاجر بعدی، الکس، مهندس معماری ست که برای فرار از زندگی شهری به آن خانه دنج پناه آورده است. پاسخ وی به نامه کیت منجر به شکل گیری رابطه ای دوستانه بین آن دو میشود. رابطه ای که هرگز نتوانسته اند در دنیای واقعی بیابند. اما، این رویای شیرین کابوسی بیش نیست، وقتی میفهمند: در دو زمان مختلف! و به فاصله دوسال از یکدیگر زندگی میکنند...!!
ب. قانون اول: یا همه پیش فرض های فیلم راجع به تفاوت زمانی را قبول کنید، یا اصلا از خیر دیدن آن بگذرید! در حالت اول، با یک داستان رمانتیک زیبا طرف هستید، که چگونگی اتفاق افتادن چنین پدیده ای برایش هیچ اهمیتی ندارد. کیت نامه را در صندوق میگذارد، همان لحظه، دوسال قبل! الکس میتواند نامه را از صندوق برداشته و بخواند، و طبیعتا بالعکس! داستان حتی گاهی انقدر پیش میرود که این دو در مکان هایی دور از صندوق، جملات یک خطی رد و بدل کرده و عملا صحبت میکنند!. در صورتی که فرض را قبول کرده باشید، این صحنه ها باعث خواهند شد، دلبرتان را -اگر در کنار شما مشغول تماشاست- در آغوش بفشارید و از دیدن فیلم لذت ببرید. اما، در حالت دوم: اگر نخواهید -یا نتوانید- این پیش فرض را بپذیرید، احتمالا از حرص، صندلیتان را خواهید جوید، -ودر این صورت جدا امیدوارم، دلبرتان در کنار شما مشغول تماشای فیلم نباشد!!-
ج. مهم ترین عامل موفقیت یا شکست هر فیلم رمانتیکی به زعم بنده: شیمی -یا همان بگیر نگیر- شخصیت های اصلی آن است. کیانو ریوز و سندرا بولاک، قبلا در سرعت ثابت کردند که خوب در کنار هم میدرخشند، و این دقیقا اتفاقی ست که دراین فیلم هم میفتد. این دو اگرچه عملا در کنار هم نیستند، و -خدا را شکر- برخلاف سایر فیلم های امروزی، تمام فیلم را به بوس و کنار سپری نمیکنند، اما، رابطه ای گرم، باورپذیر و زیبا را به تصویر کشیده اند. داستان نیز، به زعم پیچ های بجا، و دست اندازهای به موقع، بی نقص از آب درآمده و تا انتها از نفس نمیفتد. در مورد هنرنمائی سایر هنرپیشه ها، کریستوفر پلامر، کولاک میکند، اما متاسفانه شهره آغداشلو خیلی نچسب و اضافه به نظر میرسد، (بگذریم که بعضی مواقع صدای خارج از صحنه اش محشر از کار درآمده).
د. در مجموع، اگر با قانون شماره یک! مشکلی ندارید، این فیلم یقینا دیدنی ست. شخصا تصمیم گرفتم دی.وی.دی آن را تا ولنتاین -آتی- نگه داشته و باتفاق دلبرم از تماشای آن لذت ببرم!، چرا زودتر اینکار را نمیکنم؟، چون هنوز پیدایش نکردم!!، نیمه پر لیوان: تا ولنتاین خیلی وقت دارم!!

Perfume 7.0

رایحه: داستان یک قاتل

الف. او پنجمین فرزند نامشروع و البته ناخوانده مادر فقیرش است. زنی که هربار پس از زایمان، نوزادانش را در زباله های بازار ماهی فروشان دفن کرده است!. اما او سرنوشتش را بگونه دیگری رقم میزند... ژان باپتیست، همواره در اعماق زندگی پست و شکنجه وارش بدنبال دلیلی برای وجود گشته، او میپندارد زندگی همه اش همین نیست! ...و بالاخره قدرت خارق العاده اش را کشف میکند. ابتدا روی آن کنترلی ندارد، ولی هرچه میگذرد، آن را بهتر درک میکند... قدرت وی، در حس بویائیش نهفته است. او میتواند تنها با بو کشیدن هرچیزی را حس کند، پیدا کند، درک کند، و زندگی کند... بالدینی، عطرساز معروف پاریسی، که ستاره شهرت و محبوبیتش کم فروغ تر از هر زمانی ست، او را کشف کرده و با عطرهایی که ژان میسازد، دوباره به کار و کسبش رونق میدهد. بالدینی، هرچه در چنته دارد به ژان میاموزد اما حتی اینهم راضی اش نمیکند! ژان به دنبال راهی برای ساختن کامل ترین عطر همه زمان ها میگردد. رایحه ای به زیبائی بوی تن دخترک میوه فروش...!!
ب. استنلی کوبریک فقید، نه فقط اعتقاد، که اصرار داشت: خیلی چیزها را نمیشود تبدیل به فیلم کرد! اما گذر زمان هربار خلاف آن را ثابت نموده. یکی از این "چیز"ها، رمان پرفروش پاتریک ساسکایند، "رایحه: داستان یک قاتل" بود. وی معتقد بود: نمیتوان داستانی تا این حد وابسته به حس بویائی را روی پرده سینما به تصویر کشید، چرا که در ادبیات، دست نگارنده برای توصیف وزن و کیفیت هر پدیده ای باز است، اما این امکان در سینما وجود ندارد. و کارگردان هرگز قادر نیست صرفا با تکیه بر بازیگران، حس مورد نظر را منتقل کند.
اما این موضوع باعث نشده، دست اندرکاران فیلم، و در صدر آنها "تام تیکور" همه تلاششان را برای میسر کردن این غیر ممکن بکار نبندند. تیکور، که یکی از خلاق ترین کارگردانان حال حاضر سینمای دنیاست -و پیشتر فیلم "بدو لولا بدو" را از او دیده بودیم- با تکیه بر بازی های حرفه ای و اضافه کردن ماجراهای جانبی سعی کرده، هرچه بیشتر بینندگان را ذوب داستان کرده و آنها را وادار به حس نمودن رایحه مورد نظرش کند... فیلم بی نقص نیست، و فیلمنامه گاها سوالات بی جواب زیادی پشت سر باقی میگذارد اما، در مجموع باید گفت: تلاش ها ببار نشسته و یک بار دیگر پیکر استاد کوبریک، در گور خواهد لرزید!!
ج. چند نکته در باره فیلم: داستین هافمن، بخوبی از عهده نقشش برآمد -جز این انتظاری هم نبود-، /متاسفانه نقش خوبی به آلن ریکمن -پروفسور اسنیپ- نرسیده بود. حضور کوتاهش باعث شده بود در حاشیه قرار گرفته و تلاش هایش محدود به چند سخنرانی نه چندان قابل توجه شود. (بهرحال از دیدنش خوشحال شدیم!)/ تام تیکور بخاطر نوشتن فیلمنامه اقتباسی و کارگردانی این فیلم تا بحال دوجین نامزدی انواع و اقسام جشنواره ها نصیبش شده، که البته برایش چندان هم تازگی ندارد: جشنواره ها دوستش دارند!!.../بعضی منتقدین از پایان بندی فیلم خوششان نیامده بود! (باید انصاف داد که همچین داستانی رو بهتر از این نمیشه تموم کرد). /این فیلم رکورد جدیدی از خود به جای گذاشت که لااقل من ندیدم جائی به آن اشاره شده باشد: بزرگترین اورجی تاریخ سینما!!، مبارک است انشاءا...!!! /و آخر اینکه، راجر ابرت کلی بافیلم حال فرموده، و چهار ستاره تابناک به آن داده است.

-----------------------------------------------------------------------------------------------------
پینوشت: در مورد قضیه اورجی، مخصوصا بیشتر توضیح ندادم. بقول مرحوم ابوالقاسم حالت، اونهائی که میدونن به اونهائی که نمیدونن بگن!!!

Little Children 2.0

بچه های کوچک

الف. زندگی موازی چند خانواده، در یک اجتماع حومه نشین، که بصورت غیر معمولی به یکدیگر پیوند خورده است: یک خانم خانه دار فارغ التحصیل ادبیات، که زندگی زناشوئی در حال سقوطی را سپری میکند. یک آقای خانه دار! که به اصرار همسر کارمندش سعی میکند با خانه نشینی و درس خواندن -ونگهداری از بچه البته- در امتحان وکالت قبول شود. یک پلیس اخراجی -که از ناراحتی عصبی رنج میبرد-، و... یک منحرف جنسی که حق ندارد از یکصد متری به هیچ کودکی نزدیک شود! انسانهائی که در ابتدا از زندگی نکبتشان متنفرند، لیکن پس از طی طریق و تحمل مصائب متنوع، به ارزش آن پی میبرند.
ب. در باب گم کردن سوراخ دعا: جناب مولانا، در جلد چهارم مثنوی معنوی حکایت جالبی نقل فرمودند: بنده خدایی، موقع استنجا -تطهیر موضع...- بجای "اللهم اجعلنی من التوابین و اجعلنی من المطهرین"، اشتباها دعای دیگری که مربوط به سوراخ بینی ست و هنگام استنشاق بکار میرود میخواند: "الهم ارحنی رائحة الجنته"، ظریفی گفت: دعا را خوب بلدی، فقط سوراخ دعا را گم کردی!! -حقیقتا قصد ندارم در این وب لاگ وارد مباحث خارج فقه بشم والا دقیقتر توضیح میدادم!!-.-این هم جواب اون عزیزی که پرسیده بود قضیه سوراخ دعا چیه!!؟-
ج. چگونه یک فیلم تاثیرگذار بسازیم: بطور کلی، یک محصول هنری، هرچه اثرگذارتر باشد، از جایگاه رفیع تری برخوردار خواهد بود. این چیزی ست که تولیدکنندگان محصولاتی از این دست، سرمشق خود قرار داده، و بر اساس آن شخصیت ها و داستان را شکل میدهند. از آنجائیکه این گونه سینمائی اخیرا طرفداران زیادی پیدا کرده، سعی کردم فرمولی گام به گام، ساده و قابل اجرا تهیه، و در اختیار علاقمندان قرار دهم که در ادامه ملاحظه خواهید فرمود:
گام اول
: طراحی شخصیت هایی که در ظاهر عادی بنظر میرسند، و اصلا میتوانند خود ما باشند، اما در عمق وجود هریک، حقیقتی تکان دهنده وجود دارد، این افراد قرار است در تمام مدت، از مشکلشان زجر بکشند و ما را تحت تاثیر قرار دهند!.
گام دوم:
حقیقت تکان دهنده -یا بقول مرحوم هیچکاک "مک گافین"، که باید هرچه آزاردهنده تر! و دهشتناک تر باشد: انحراف جنسی، خیانت به همسر، عدم تعادل روانی، و مشکلاتی از این قبیل مثال های خوبی هستند -که اتفاقا از هر کدام دو مورد در این فیلم موجود است-
گام سوم: توزیع کردن شخصیت ها به نحوی که در ابتدای داستان هیچ ارتباط مشخصی با هم نداشته باشند. چقدر دور از هم؟ بستگی به سلیقه شما دارد: اگر اسم فیلمتان را"بابل" گذاشته اید، شخصیت ها را در چهارگوشه دنیا پخش کنید، و اگر نام فیلمتان "بچه های کوچک" است، یک شهرک حومه نشین کافی خواهد بود. -اگرهم اسم شما سمیرا مخملباف است، مثل همیشه، در این مورد هم از پدر محترمتان سوال بفرمائید!-.
گام چهارم: شخصیت هایتان را طوری طراحی کنید که دست به هر کار احمقانه ای بزنند، تا اعصاب بیننده به حد اعلا خرد و خاکشیر شود، واین قانون را بخاطر داشته باشید: اعصاب هرچه خردتر، تاثیر پذیری هرچه بیشتر. برای مثال: آقای الف و خانم ب، به همسرانشان مکررا خیانت کرده و نهایتا تصمیم میگیرند به اتفاق، بچه هایشان را بردارند و فرار کنند! -طلاق نگیرند: فرار کنند!- آقای الف، نیمه شب از رختخواب بیرون خزیده و به سمت محل قرار حرکت میکند. -اما گام چهارم-، در مسیر به عده ای جوان که در حال اسکیت بورد بازی هستند بر میخورد، قرار را فراموش کرده و به همراه بچه ها مشغول بازی میشود!!!، (اینجاست که تماشاگر از عصبانیت مشغول جویدن صندلی خواهد شد!!)، اینها همه در حالیست که خانم ب، در محل قرار با یک جنایتکار روانی تنها مانده است (و دست به کارهای احمقانه ای میزند که حکم تیر خلاص را بر اعصاب بیننده خواهد داشت).
گام پنجم:
بیانیه اخلاقی یکی از مهمترین بخش های هر فیلم تاثیرگذاری ست. برای اضافه نمودن این بخش به اثر هنریتان، بعد از اینکه مغز تماشاگر بدبخت را تلیت فرمودید، سر و ته کار را با توجیه شدن شخصیت هایتان هم آورده و یکی دو تکه سخنرانی هم به انتهای آن اضافه کنید. مثلا: آقای الف حین اسکیت بورد بازی زمین خورده و گردنش میشکند! موقع سوار شدن به آمبولانس -روی برانکار-با لحنی که خبر از استحاله روحی ایشان میدهد- از پلیس میخواهد با همسرش تماس بگیرد. اینکه ایشان چطور به این نتیجه رسیده و چه عواملی باعث شد ناگهان خانم ب را به کلی از یاد ببرند مهم نیست. مهم این است که شما تاثیر خودتان را گذاشته اید!!. بخاطر داشته باشید، شما بعنوان کسی که خیلی میفهمد! وظیفه دارید همه جهانیان را در باب فضایل اخلاقی روشن نمائید! پس از نصیحت کردن کوتاهی نکرده و تا میتوانید شعار بدهید!
گام ششم: منطق را بکلی فراموش کنید!. مهم این است که فیلم، مطابق میل شما پیش رفته و شخصیت ها به سمتی که میخواهید حرکت کنند. لازم نیست وقتتان رابا پیدا کردن منطق روائی، یا چرائی رویدادها تلف کنید. اجازه دهید تماشاگران حفره های داستان را با ذهن خودشان -هرجور که راحت ترند!- پرکنند. این روش علاوه بر ساده بودن، "مدرن" تر هم بحساب میاید. از این بهتر؟ یک تیر و دو نشان!!
گام هفتم: ادویه هر دستپختی به اندازه خود آن اثر مهم است. ادویه، در هر محصول سینمائی، دو کارکرد مهم دارد: اولا تماشاگران را به سالن های سینما کشیده و ثانیا آنها را -در سالن سینما- روی صندلی نگه خواهد داشت. انتخاب هنرپیشه های معروف (در صورت کمبود بودجه: معروف از رده خارج، یا معروف جویای نقش متفاوت!، مثل کیت وینسلت که به علت نامعلومی پانزده-بیست کیلو چاق شده! یا براد پیت، که از بازی در نقش آقایون موفق و خوشتیپ خسته است)، توجه به ضرورت "هات" بودن هنرپیشه های زن فیلم!!، و هر از چندگاهی به جان هم انداختن یک جفت نر و ماده! مسلما باعث تکمیل شدن کار شما خواهد شد.
د. تبریک عرض میکنم، فیلم "مزخرف" اما "تاثیرگذار" شما آماده است. اگر مراحل فوق را با دقت رعایت کرده باشید، دست کم خرس طلای جشواره ونیز از آن شما خواهد بود! در صورت تمرین و استمرار بعد از چند سال قادر خواهید بود برای بدست آوردن نخل طلای کن، مجسمه اسکار، سیمرغ بلورین جشنواره "معتبر و بین المللی" فجر و از همه مهمتر تندیس حافظ مجله دنیای تصویر-اگر در آن سال خاص، آقای معلم فیلمی تهیه نفرموده باشند- با دیگر "هنرمندان" رقابت کنید.

در همین مورد بخوانید: نقد فیلم بابل

-----------------------------------------------------------------------------------------------------
بروز رسانی: برخی قسمت ها اصلاح، و گام ششم اضافه شد.

Eragon 4.0ٍ

اراگون

الف. زمانی، به لطف اژدها سواران بی باک، صلح و آرامش بر سرزمین "بلاه بلاه بلاه!" حاکم بود. اما اوضاع به زودی دگرگون شد. یکی از اژدهارانان به سایرین خیانت کرده و با کشتن و تار و مار نمودن آنها، حکومت وحشت و تاریکی را بنیان نهاد. در افسانه ها پیش بینی کرده اند: روزی آژدهارانی برخواهد خواست و بساط طاغوت را از میان خواهد برد!، از قضا، زمان موعود فرا رسیده و قهرمان برگزیده، کسی نیست جز جوانی روستائی به نام "اراگون"...
ب. تبلیغات گسترده، ستارگان رنگارنگ و پیش زمینه ذهنی مردم از محصولاتی با این مشخصات -ارباب حلقه ها، نارنیا، هری پاتر- باعث شده بود این فیلم سر و صدای زیادی به راه اندازد. اما نفیر شیپورها دیری نپائید!!، بعد از گذشت چند هفته چنان افتضاحی ببار آمد که فوکس قرن بیستم پیش از موعد، اکران فیلم را متوقف و آن را روانه قفسه های بازار دی.وی.دی کرد. اراگون تقریبا همه را نا امید کرد: چه آنان که انتظار دیدن ارباب حلقه های چهار! را داشتند و چه آنان که امید به تولد هری پاتری جدید بسته بودند. اراگون اقتباسی ست کم مایه و بیراه، از رمان "کریستوفر پائولینی"، که در زمان انتشار، هشتاد و نه هفته در صدر لیست پرفروش ترین کتب نیویورک تایمز قرار داشت. به زعم نگارنده، بزرگترین اشتباه سازندگان، هدف قرار دادن مخاطبان عوضی بوده است!. مخاطب رمان پائولینی، -که خود در هنگام نگارش کتاب نوجوان بوده است- کودکان و دست بالا نوجوانان بودند. این در حالیست که تبلیغات فیلم، آن را اثری در حد ارباب حلقه ها معرفی نموده وسازندگان، آن را برای مخاطبان بزرگسال تهیه وعرضه نمودند. اشکال دیگر فیلم، قهرمان نچسب آن است. برخلاف قهرمانانی از این دست، اراگون این فیلم، نه کاریزمای فرودو -ی ارباب حلقه ها- را دارد. نه شور و آسیب پذیری هری پاتر، و نه از سادگی کودکانه قهرمانان دنیای نارنیا بوئی برده است. وی نوجوانی از خود راضی، غرغرو و اعصاب خرد کن است که بعد از پنج دقیقه آموزش، مثل بلبل به زبان الف ها جادو میکند!. بطور خلاصه، فیلم اراگون، مولفه ها و کلیشه های این سبک را یکجا در خود دارد، لیکن به ضعیف ترین و بعیدترین شکل ممکن، طوری که هرگز به باورپذیری نزدیک هم نشده و پیوسته بین سرزمین میانه و سکوی یک و سه چهارم معلق است.
ج. دلمان را خوش کرده بودیم که به زعم هنرپیشه های سنگین وزن، لااقل از حیث بازیگری شاهد اثر قابل قبولی خواهیم بود: جرمی آیرونز، مثل سایر هنرپیشه های این فیلم، کاملا عوضی ست!، وی قصد دارد، ماجراجوئی ایندیاناجونز، خرد مندی گندالف، وجادوی دامبلدور را همزمان و در جامه هملت! به نمایش بگذارد!! و نیازی به تاکید نیست که در این راه به هیچ توفیقی دست پیدا نمیکند. دیگر سنگین وزن فیلم "جان مالکوویچ" است، که به زغم تبلیغات گسترده تنها هشت دقیقه در فیلم ظاهر میشود!!. هشت دقیقه ای که اتفاقا زیاد هم هست! سریر وی در دخمه ای -که مثلا قرار است قصر باشد- واقع شده و ایشان کاری جز تهدید زیر دستان برای از بین بردن شخص موعود ندارد!! تنها خدا میداند این اژدهارانی که کودتایش سرزمین را زیر و رو کرده، چطور پشت میز نشین شده و از قیام مخالفینش در هراس است!!. دیگر ستاره ای که معلوم نیست در این فیلم چکار میکند "جیمون هونوسو" است. وی که دوبار نامزدی اسکار را در جیب دارد -یک بار در سال 2003 بخاطر "در امریکا" و دیگری در کنار لئو دیکاپریو در "الماس خونین"- در این فیلم خوب ظاهر میشود، اما در نقشی فرعی، بی اهمیت، تعجب برانگیز و نه چندان به یاد ماندنی... سایر هنرپیشه ها، منجمله رابرت کارلایل، هم هیچ گلی به سر فیلم نمیزنند.
د. این فیلم را نبینید. بدون شک دیدن دوباره و چندباره ارباب حلقه ها، یا انتظار برای هری پاتر، یا نارنیای بعدی به تماشای چنین مزخرفی میارزد.

Smokin' Aces 7.0

تک خال های سوزان

الف. اف.بی.آی، پس از سال ها تلاش، تقریبا موفق به شکست مافیای "لا کاستا نوسترا" شده است. آخرین و مهم ترین گام باقی مانده، از میان برداشتن مهره اصلی: "پرایمو اسپراتزا" خواهد بود. آنها موفق میشوند یک جنایتکار تازه به دوران رسیده به نام بادی اسرائیل، موسوم به تکخال، را مجاب به شهادت در دادگاه علیه پدرخوانده کنند. اما قبل از اینکه دستشان به او برسد خبردار میشوند، اسپراتزا برای کشتن اسرائیل یک جایزه میلیون دلاری تعیین کرده، و عنقریب، سیل آدمکش های حرفه ای به محل اقامت تکخال جاری خواهد شد.ا
دو نفر از بهترین مامورین اف.بی.آی، برای نجات تکخال، عازم پنت هاوس وی -که تحت تدابیر شدید امنیتی است- در هتل نوماد لاس وگاس میشوند، درحالیکه کلکسیونی از قاتلین درجه
یک، تورنمنت مرگباری برای بدست آوردن جایزه برپا کردند.ا
ب. تقریبا اکثر منتقدین، تک خال های سوزان را با فیلم های کوئنتین تارانتینو مقایسه کردند. ضرباهنگ توفنده، پیوند دنیاهای مجزا و موازی تبهکاران به داستانی واحد و پروپیمان، استفاده از شخصیت های محوری متعدد و عمیق در مقابل تمرکز بر قهرمان و بدمن واحد، و خون بارش های مکرر، باعث شده چنین نظری چندان بی راه هم نباشد. این فیلم به زعم بازی های خوب، خط داستانی سر راست و در عین حال پیچش های دراماتیک و اتفاقات غیر منتظره، اثری دیدنی از کار درآمده، و تماشای آن برای افرادی که با دیدن مقدار متنابهی خون، مشکلی ندارند، حتما
توصیه میشود.ا
ج. جو کارناهان، با ساختن فیلم هشت هزار دلاری! "خون، جیگر، گلوله و اکتان"! به شهرت رسید. منتقدین و جشنواره ها به اتفاق، سال 1999 را به میمنت تولد یک غول جدید در عالم سینما جشن گرفتند -البته نه دیگه به این شوری-. وی سپس در سال 2002، "نارک" را بر اساس فیلم کوتاهی از خودش-در زمان دانشجوئی- و با کمک و مشارکت ری لیوتا ساخت. درخشش نارک در
جشنواره ها نظر بسیاری سنگین وزنان هالیوود را به سوی او جلب، و مسیر ترقی را برایش هموار نمود. پروژه بعدیش با هریسون فورد، پس از بروز مشکلاتی در تهیه متوقف شد. تام کروز از کارناهان برای کارگردانی ماموریت غیرممکن سه، دعوت به همکاری نمود، ولی مذاکراتشان به جائی نرسید: کارناهان علاقمند به خط داستانی تیره تری، در مورد شبه نظامیان آفریقایی بود، در حالی که کروز، حال و هوای تماشاگر پسند را ترجیح میداد. این شد که کارناهان باز به ریشه هایش بازگشت و تک خال های سوزان را ساخت. فیلم بعدی وی، "جاز سفید" و درباره یک پلیس فاسد لوس آنجلسی خواهد بود.اینهم آدرس وبلاگ جناب کارناهان (ضمنا بنده رفاقت مختصری هم با ایشون دارم، اگه کاری چیزی داشتید بفرمائید!!!)
د.
بازی ها در مجموع قابل قبول اند: ری لیوتا مثل همیشه محکم از عهده نقشش برآمده، رایان رینولدز بعد از تعداد زیادی فیلم دبیرستانی از نخستین نقش جدی اش سربلند بیرون میاید، بن افلک حضور کوتاه، اما موثری را تجربه کرده، جرمی پیون گاهی زیادی مایه رفته اما در مجموع بازی قابل اعتنایی از خود ارائه نموده، آلیشیا کی، به عنوان یک خواننده -در دنیای واقعی- بخوبی توانسته در نقش یک مزدور باور پذیر به نظر آید، و...، تنها زانوی لرزان، بین هنرپیشه ها کسی نیست جز اندی گارسیا، که بنظر میاید هنوز در حس و هال "پدرخوانده" است. بازی وی اگرچه در مجموع قابل قبول از کار درآمده، اما همچنان نچسب و اغراق آمیز است.ا
از نکات منفی فیلم، میتوان به اشکالات خط سیر داستان و گاهی اوقات عدم وجود منطق روائی اشاره نمود که البته با توجه به رویکرد کارگردان، آنقدرها هم مهم نیست!ا


Let's Go To Prison 3.0

بزن بریم زندان

الف. جان لاشیتسکی معصوم هشت ساله! به جرم دزدی دستگیر میشود و قاضی بی رحم، وی را به هفت سال زندان محکوم میکند. لاشیتسکی پانزده ساله که حالا تبدیل به یک بزهکار شده به جرم ارتکاب سرقت مسلحانه دستگیر و چندسال دیگر را هم پشت میله های زندان سپری میکند. و چند سال دیگر، و چندسال دیگر!!. وی پس از آزاد شدن، تنها به یک چیز فکر میکند: انتقام گرفتن از نلسون بیدرمن، قاضی بیرحمی که تا بحال نزدیک به بیست سال از عمرش را پشت میله های زندان بخاطر احکام وی آب خنک خورده است. خبر بد این است که جناب قاضی سه روز پیش به سرای ابدی تشریف برده اند. لاشیتسکی که تشنه انتقام است در میابد فرزند قاضی جانشین پدر شده است، پس نقشه ای دست و پا میکند تا به هر شکلی شده بیدرمن پسر را در مقابل قانون قرار داده و اسیر سیستم قضائی کند! وی نهایتا موفق به گیر انداختن پسر جناب قاضی میشود و برای بیشتر لذت بردن از ماجرا خود نیز دوباره به زندان بر میگردد: اینبار در لباس دوست!!ا
ب. فیلم، دست روی پاشنه آشیل بسیاری حکومت ها، یعنی سیستم قضائی گذاشته است، که ماده خام پروپیمانی برای هر اثری به شمار میرود. داستان با ارائه اطلاعات واقعی آغاز شده وپیرنگ مثلا کمدی آن سیری جذاب را می پیماید. لیکن بعد از گذشت دقیقه پنجم، دیگر هیچ حرف دیگری برای گفتن نداشته و صرفا با مینی داستان های جانبی -از مسخره بازی های بی رنگ و بوی محیط شهر گرفته تا شوخی های دسته دهم راجع به مصائب داخل زندان- پر شده است. "بزن بریم زندان"، برای فیلمی که داعیه نقد سیستم قضائی یک کشور را دارد، زیادی پرت و ساده لوحانه است. تقریبا هیچ یک از شوخی های فیلم نمیگیرند و پیچ های داستان هم دردی از این موضوع دوا نمیکنند.ا
ج. طبق آماری که فیلم ارائه میکند: تنها در ایالات متحده متوسط سالی بیست و هشت میلیارد دلار، هزینه نگهداری زندانیان می شود. در ایران خودمان هم این رقم سر به فلک میزند. این در حالیست که حکومت ها سوراخ دعا را در این حوزه نیز گویا گم کرده اند، و در این میان کشور ما استثنائا حرف های زیادی برای گفتن دارد: کافیست یک بار با سیستم قضائی مملکت فخیمه مان سر و کار پیدا کنید تا با هر بنی بشری سر اینکه افلیج ترین، معوج ترین، بی سروته ترین و بی خاصیت ترین سازمان قضائی دنیاست حاضر به شرط بندی شوید!! قوه معظم قضائیه کشورعزیزمان، نه فقط رکورد دار فساد اداری ست! که در انجام وظیفه بصورت معکوس نیز حرف های زیادی برای گفتن دارد... بهرتقدیر، حرف در این حوزه انقدر زیاد است که خود وبلاگ مستقلی میطلبد! و متاسفانه، یا خوشبختانه، پرداختن به آن در این مجال نمیگنجد.ا
د. یکی از منتقدی فیلم جائی نوشته بود: تیزر فیلم را ببینید، همه فیلم را دیدید. در تایید فرمایش ایشان عرض میکنم، اگر هوس کردید این فیلم را تماشا کنید کافی ست نگاهی به تیزر آن بیندازید.ا

Pan's Labyrinth 7.0

هزارتوی پن

الف. هزارتوی پن، مشتمل بر دو داستان موازی در دنیاهای مختلف، منتها با استفاده از شخصیت های مشترک است. نخست با نیمه فانتزی داستان روبرو میشویم: شاهزاده خانمی پس از رویارویی با دنیای خارج از قصر، حافظه اش را از دست میدهد و بالقوه میمیرد، پادشاه میداند که روح وی سرگردان است و دیر یا زود در جسمی دیگر بازخواهد گشت، پس تمام توانش را بکار میبندد تا شاهزاده را بیابد و به قلمروش بازگرداند.ا
نیمه دوم داستان، در اسپانیای غرق در فاشیسم دوران فرانکو اتفاق میفتد. شورشیان تار و مار شده اند و حکومت ثبات نسبی پیدا کرده، لیکن هنوز عده ای برای آزادی میجنگند. و مزدوران دولت از هیچ تلاشی برای از بین بردن آن ها فروگذار نمیکنند. حلقه پیوند دهنده این دو بخش، دختری یازده ساله به نام اوفلیاست. وی که عاشق داستان های پریان است، از یک طرف، همراه مادر بیوه باردارش که اخیرا به عقد یکی از فرماندهان دولت درآمده، برای ملاقات با پدر جدیدش به نقاط ناآرام سفر میکند، و از سوی دیگر وارد دنیای پریان میشود، و در میابد که خود شاهزاده گمشده است.
ا
ب. هزارتوی پن، به نحو آزاردهنده و سادیستیکی خشن است. این رویکرد اگرچه باعث شده بدمن های فیلم به یاد ماندنی و انصافا باور پذیر به نظر آیند، لیکن در برخی موارد پا را از حدود انسانی فراتر گذاشته و بیمارگونه است. شخصا کمتر صحنه هایی به این حد بی رحمانه و روان پریش از فیلم های حتی از این خشن تر بیاد دارم. از این رو تماشای آن را به افرادی که با مضامین اینچنینی مشکل دارند اصلا توصیه نخواهم کرد.ا
ج. سطح بازی ها در این فیلم بسیار متفاوت است. برخی هنرپیشه ها سنگ تمام گذاشته اند و برخی دیگر به نحو آزار دهنده ای ضعیف اند! گذشته از این موضوع، با فیلم محکم و پروپیمانی روبرو هستیم، که فیلمنامه قوی، جلوه های بصری قابل اعتنا و پایان بندی بیادماندنی از جمله نقاط قوت آن هستند.ا

Accepted 6.0

پذیرفته شده

الف. بارتلبی گینز، معروف به "بی"، از هر هشت کالجی که درخواست ثبت نام داده بوده جواب منفی گرفته است. بازماندن از ادامه تحصیل با توجه به فشار والدین و اطرافیان برای وی تبدیل به کابوس شده است. اما "بی" خلاق تراز این حرف هاست. وی با جعل نامه پذیرش یک کالج من در آوردی سعی میکند والدینش را به آرزویشان -که تحصیل وی در کالج است!- برساند، و اتفاقا موفق هم میشود، غافل از آنکه این تازه آغاز دردسرهایش است. والدین او میخواهند از معتبر بودن کالج فرزندشان اطمینان حاصل کنند. بی دست به کار میشود و یک وب سایت پر و پیمان راه میاندازد، همینطور تیمارستان مخروبه ای را -با پول شهریه اش- اجاره میکند و با کمک چند نفر از دوستانش که درد مشترکی دارند یک کالج راه میاندازند، آنقدر واقعی که بعد از مدتی پانصد نفر دانشجو میگیرند...!!! (دنیا رو چه دیدین، شاید دانشگاه آزاد هم همینجوری تاسیس شده باشه)ا
ب. پذیرفته شده، پشت داستان دور از ذهن و غیرمعقولش حرف های زیادی برای گفتن دارد. مهم ترین پیام فیلم این است که موسسات آموزشی سوراخ دعا را گم کرده و در هزارتوی آئین های بی خاصیت، پول، عمر، و استعداد جوانان را هدر میدهند. این تقریبا نکته ایست که تمام دنیا در آن اتفاق نظر دارند و اتفاقا تمام دنیا هیچ کاری برای رفع آن نمیکنند. بشر قرن بیست و یکم بیش از هر زمان دیگری برای تحصیل علم هزینه -مادی و معنوی- میکند و جالب آنکه راندمان تحصیل علم، هنوز حتی با راندمان تحصیل تجربه، فرسنگ ها فاصله دارد. به این معنی که اگر بجای تحصیل در هر رشته ای در آن حوزه تجربه عملی کسب کنید، در زمان مشابه نتایج به مراتب بیشتری نصیبتان خواهد گردید. مورد دیگر آنکه تحصیلات بخصوص ابتدایی و متوسطه همواره ابزار تزریق ایدئولوژی دولت ها بوده و هست. حاکمین، همواره با استفاده از این ابزار، تاریخ را آنگونه که خواستند نوشتند، محدودیت ها را آنگونه که خوش داشته اند به عنوان پیشفرض تحمیل کرده اند و در بسیاری موارد خدایان و مذاهب را با کیفیت مورد نظر به خورد توده ها داده و خیلی وفتها در ازای همه اینها، پول هم دریافت نموده اند!ا
اگرچه این مهم یقینا به زودی اتفاق نخواهد افتاد، بهرتقدیر بشر همواره قادر خواهد بود با ارتقاء روش های آموزشی، و بازبینی آنچه در حال انجام است، پیشرفت آدمی را بارها و بارها سریع تر نماید
ج. جاستین لانگ، تا بحال در فیلم های متعددی ظاهر شده، اما اکثرا او را بخاطر آگهی های بازرگانی "اپل" میشناسند. جائیکه وی به عنوان نماینده مکینتاش، هر بار باغ مایکروسافت را آباد نموده و هزاران مشتری آنها را به نفع اپل مصادره میکند. فیلم بعدی جناب لانگ "جان سخت" چهار، در کنار بروس ویلیس کبیر خواهد بود.ا
از دیگر هنرپیشه های این فیلم میتوان به جونا هیل، اشاره نمود. وی که با سریال "اون دهه هفتاده" به شهرت رسید، اینجا هم نقش مشابهی رو بازی کرده و البته متاسفانه به توفیق چندانی دست پیدا نمیکند
د. پذیرفته شده، فیلم سبک و مفرحی ست، فارغ از پیام صدرالذکر، حرف زیادی برای گفتن نداشته و تنها قادر خواهد بود یک ساعت و نیم سرگرمی شما را تضمین نماید. تماشای این فیلم را اگر حال دیدن فیلم سنگین و عمیق ندارید توصیه میکنم.ا

The Pursuit of Happyness 7.0

بدنبال خوشبختی

الف. بدنبال خوشبختی، روایت گر داستان زندگی کریس گارنر جوان است، که در اوج رکود اقتصادی، علیرغم تلاش مضاعف، از تامین مخارج خانواده اش عاجز میماند. همسرش او را ترک میکند، و بعد از مدتی عقب افتادن کرایه، مجبور به تخلیه خانه میشود. در ادامه شاهد تلاش خستگی ناپذیر کریس بدنبال خوشبختی هستیم.ا
ب. صحبت از بدنبال خوشبختی را حتما میبایست با ویل اسمیت آغاز کرد. بازی باور پذیر و تاثیر گذار وی، بدون شک تنها ستونی ست که این فیلم را سرپا نگه داشته است. داستان فیلم بسیار ساده و سر راست بوده و تماشاگر براحتی میتواند انتهای آن را پیش بینی کند، لیکن، بازی زیبا ، ماجراهای جانبی، و رعایت منطق روائی باعث شده اصلا خسته کننده نباشد. شیمی رابطه اسمیت و فرزندش -که فرزند واقعیش هم هست- به زعم نگارنده -و برخلاف نظر برخی منتقدین- بسیار گرم از کار درآمده و تندی نیوتن هم در معدود صحنه هایی که حضور پیدا کرده بخوبی از پس اجرای نقشش برآمده است.ا
ج. از ایرادات فیلم میتوان به خلاصه شدن داستان در مقابله قهرمان آن با بدبختی اشاره کرد. فیلم با استخدام کریس پایان یافته و تلاش برای طی مدارج ترقی را بطور کامل حذف میکند. از این گذشته، داستان بیش از حد سر راست است و نویسندگان عامدانه و پشت هم بلا سر کریس میاورند که برخی جاها باعث فاصله گرفتن از مسیر منطق گردیده است..
د. گذشته از ایرادات یاد شده، بدنبال خوشبختی، اثری ست، دیدنی، لیکن، تماشای آن را تنها در صورتی که اعصاب داستانی با مضمون بدبختی یک انسان را دارید توصیه میکنم.ا

Stranger Than Fiction 8.0

غریب تر از داستان

الف. ماجرا صبح یک چهارشنبه ظاهرا معمولی شروع میشود!. هرولد کریک، صدای عجیبی درون سرش میشنود: یک نفر کارهایی که او انجام میدهد، احساساتی که دارد و چیزهایی که فکر میکند را باصدای بلند میخواند، و بقول خودش: "هرکی هست ادبیاتش خیلی از من قوی تره!!"... این موضوع ابتدا هرولد را متعجب و سپس آشفته میکند. اوضاع وقتی بغرنج میشود که صدا، از مرگ قریب الوقوع او خبر میدهد!ا
هرولد به هر دری میزند و نهایتا با پروفسور ادبیاتی آشنا میشود که حاضر است به او کمک کند. آنها در میابند، هرولد، شخصیت کتاب بعدی یک نویسنده معروف است! و خانم نویسنده که از قضا تراژدی نویس هم تشریف دارند، معمولا شخصیت های کتابش را در انتهای داستان میکشد!. هرولد تصمیم به پیدا کردن نویسنده میگیرد و
...ا
ب. بدون شک شاهکار!، ترکیب داستانی فانتزی، در قالب فیلمنامه ای محکم، و بهمراه بازی های درخشان در فیلمی زیبا!. داستان، فوق العاده غیر منتظره است، اما حتی این ویژگی باعث نشده چرخش های داستانی همچنان غافل گیر کننده و نفس گیر نباشند. شخصیت ها -به استثنای کوئین لطیفه که کاملا اضافه است- به جا و بسیار محکم از آب درآمدند و سبک بصری مدرن فیلم، لباسی ست که به درستی برای این اثر دوخته شده.ا
ج. ویل فرل هنرپیشه متوسطی ست که بضاعت محدودش غالبا در فیلم های بدردنخور هدر رفته، بدون شک در این فیلم بهترین تجربه کارنامه سینمائیش را پشت سر میگذارد. بازی باور پذیر و قوی وی، حتی زمانی که مقابل داستین هافمن می ایستد هیچ چیز از "عالی" کم ندارد و اگرچه در برخی موارد دچار سندرم اغراق شده، ولی همچنان کاری کم نقص و زیبا از خود بجا گذاشته است. داستین هافمن مثل همیشه است، خل بازی زیر پوستی در کنار نقش آفرینی محکم! باید گفت تلاش وی برای شکل دادن به شخصیت پروفسور آکادمیک داستان کاملا به بار نشسته است. بازی اما تامسون، مثل همیشه قدری توام با اغراق است، اما، نمیتوان منکر باورپذیری و زیبایی کاری که وی انجام داده شد. همینطور مگی گیلنهال توانسته کاری درخور ارائه نموده و در حد توان، پابه پای سایرین حرکت کند. کوئین لطیفه مثل همیشه مقابل دوربین راحت است. اما متاسفانه دیالوگ مناسبی برای گفتن ندارد. به زعم نگارنده حضور شخصیت وی در فیلم کاملا زائد و غیر ضروری ست و حتی تلاشش نیز برای شکل دادن به کاراکتر بی داستان آن دستیار، راهی از پیش نبرده است.ا
د. غریب تر از داستان، به زعم آنچه از نظرتان گذشت، همینطور به نقد کشیدن زندگی صنعتی -بدون شعار دادن-، فیلم زیبائی ست که حتما ارزش دیدن دارد، البته به شرطی که حال فانتزی دیدن داشته باشید.ا

The Good German 7.0

آلمانی خوب

الف. فیلمهای بیشماری در مورد وقایع جنگ جهانی دوم ساخته شده، برخی از آنها، فداکاری، جانبازی و رشادت را محور قرارداده، و اتفاقات تاریخی را با مقداری چاشنی سینمایی بازگو نموده اند. و برخی دیگر، سوی دیگر سکه، وجه پلید جنگ و ذات ویرانگر آن را -باز از طریق روایت نبردها- به تصویر کشیده اند. آلمانی خوب اما، به هیچ کدام از این دسته ها تعلق ندارد. داستان فیلم، پس از پایان جنگ! و اتفاقا در زمان نشست های صلح برلین واقع میشود. جائی که رهبران متفقین -رفیق استالین از شوروی، وینستون چرچیل نخست وزیر بریتانیای کبیر و ترومن رئیس جمهور وقت ایالات متحده- در پتس دام-نزدیک برلین- گرد هم آمدند تا در مورد آینده تصمیم بگیرند.ا-و البته امتیازات حاصل از نبرد را بین خود تقسیم نمایند!- ا
جاکوب گیزمار، به همراه یکی از نمایندگان کنگره -کریمر- برای نشست پتس دام به برلین آمده است. وی قبلا در برلین زندگی کرده و حتی عاشق شده است، اما انگار از آن روزها صدها سال میگذرد. راننده وی، سرجوخه تالی، جوانی به ظاهر ساده و پرشور و باطنا دلالی ذبل و همه فن حریف از آب در میاید، که برای معامله فرقی میان روس و انگلیسی و امریکائی قائل نیست!. گیزمار علاقه ای به کار و کاسبی وی ندارد، اما وقتی میفهمد دوست دختر تالی -که حالا به شغل شریف تن فروشی اشتغال دارد!!- همان عشق پیشینش است اوضاع دگرگون میشود. پیدا شدن جسد تالی بهمراه یکصدهزار فرانک، او را وادار به کنکاش میکند و هرچه پیش میرود پای عشق سابقش بیشتر به موضوع کشیده میشود.ا
ب. استیون سودربرگ، یکی از هنری ترین، خوش فکر ترین و با استعدادترین کارگردانان حال حاضر "صنعت" فیلمسازی دنیاست. آلمانی خوب اگرچه جزو شاهکارهایش دسته بندی نخواهد شد، اما، همانند آثار قبلی وی حرف های زیادی برای گفتن دارد. وی با انتخاب سبک بصری دهه چهل و -اوایل- دهه پنجاه، توانسته بخوبی حال و هوای آن دوران را در این اثر بدمد. داستان فیلم -همانطور که پیشتر نیز گفته شد- با هوشمندی به دورانی از تاریخ جنگ میپردازد که تا بحال به ندرت مورد بررسی قرار گرفته است. سودربرگ اگرچه ویرانه های ساختمان ها را نیز در پس زمینه نشان میدهد اما، با این فیلم -برخلاف نمونه های مشابه- سعی در به تصویر کشیدن ویرانه زندگی انسان هایی کرده که مستقیم یا غیر مستقیم -فرقی نمیکند- از جنگ آسیب دیده اند. وی اینکار را با محور قرار دادن جریانی کارآگاهی، به سبک فیلم نوآرهای سیاه و سفید دهه چهل/پنجاه انجام میدهد و انصافا در به ثمررساندن آن موفق هم میشود. داستان فیلم بی نقص نیست و یکی دو حفره قابل مشاهده -از راه دور- هم دارد، اما، فیلم همچنان با ارزش و دیدنی ست.ا
ج. جرج کلونی، علیرغم کاریزمای فوق العاده اش، به نظر انتخاب مناسبی برای این نقش نیست. بازی مینیمالیستی وی اگرچه کم اشتباه و گاهی حتی باور پذیر است ولی همچنان میلنگد. در مقابل، کیت بلانشت، بدون شک بهترین بازی تمام دوران حرفه ایش را تجربه کرده است! هنرپیشه معمولا نچسبی که در خیلی فیلم هایش زیادی ست! اینجا بخوبی جا افتاده و میدرخشد. توبی مگوایر، در نقش تالی، بازی متوسطی از خود ارائه میدهد. اگرچه چندان هم عجیب نیست، این نخستین نقش منفی رسمی وی بحساب می آید -هنوز معلوم نیست در قسمت بعد مرد عنکبوتی نقشش چقدر منفی خواهد بود- ا
د. در مجموع، آلمانی خوب، فیلم قابل قبولی ست. ولی بخاطر داشته باشیم، نوآرها هرگز بخاطر جذابیتشان تحسین نشده اند! و این اثر هم از این قاعده مستثنی نیست.ا

Children of Men 5.0

فرزندان آدم

الف. 2027 میلادی، کره زمین را آشوب فرا گرفته و جز بریتانیا اکثر دولت ها سقوط کرده اند. تروریسم!، کشتار و بیماری بیداد میکند، اما این همه ماجرا نیست: بیش از هیجده سال است که انسان قدرت باروریش را از دست داده، از نسل بعد خبری نیست و مرگ گونه انسان آغاز شده است
ب. ایده اولیه داستان موضوع جذابی دارد، اما بطور کامل فاقد هرگونه زیرساختی ست. فیلمنامه، فارغ از حفره های متعدد روایی، موضوعات متعددی از قبیل: آشوب، فروپاشی دولت ها، کشتار و تروریسم افسارگسیخته و از همه مهم تر ناباروری نوع بشر، را در حالی مطرح میکند که هیچ توضیحی درباره علت و چرایی این رخدادها وجود ندارد. همچنین دولت انگلیس به عنوان حکومتی ددمنش معرفی میشود، درحالیکه میبینیم، تنها حکومت همچنان سرپای دنیاست، همینطور در سراسر فیلم شاهد وحشی گری و خشونتیم. آیا واقعا دولت انگلیس طور دیگری هم میتواند در چنین شرایطی از شهروندانش حمایت کند؟ آیا انصافا راه دیگری برای کنترل مهاجرین غیرقانونی وجود دارد؟ سوال و پاسخ آن به زعم این فیلم متناقض اند.ا
همچنین، پیش فرض اولیه فیلم "در مورد عکس العمل دولت انگلیس نسبت به آن زن" به شدت احمقانه است. از آن گذشته، هرگز پاسخی برای چرایی باردار شدن آن فرد خاص وجود ندارد!، واقعا چه چیز آن زن از سایرین متفاوت است که باعث باردار شدنش گردیده؟ و اصولا "خوب که چه؟"، آیا قرار است این کودک نور امیدی باشد به آینده بشر؟ یقینا خیر، بشری که این فیلم به تصویر کشیده، حتی در صورت داشتن قدرت تولید مثل، با وحشی گری و کشتار نسل خود را از میان خواهد برد.ا
ج. بازی ها، چیز خاصی برای گفتن ندارند. جولین مور، یکی از بی ربط ترین بازی های دوران حرفه ایش را ارائه داده و به عنوان یک رهبر -یا اصلا هرچیز دیگری که این فیلم داعیه اش را دارد- بسیار نچسب و ضعیف ظاهر شده است. مایکل کین حضور کم فروغی دارد و کلایو اوون مثل همیشه معلوم نیست: شگفت زده، خونسرد، عصبی، تحت فشار، یا بالاخره چیست؟!؟
خشونت و کشتارفیلم در بعضی قسمت ها کاملا اضافه است. به عبارت دیگر نعنا داغ فیلم از آنچه باید بیشتر شده، تا جائیکه برخی لحظات احساس میکنید در حال دیدن "نجات سرباز رایان" هستید
د. علیرغم نکات منفی فوق الذکر، برخی صحنه های فیلم، عمیقا دیدنی از آب درآمده اند. جلوه های ویژه تقریبا بی نقص و در برخی موارد به یاد ماندنی اند.

Man of The Year 6.0

مرد سال

الف. تام دابز، کمدین و مجری موفق یک تاک شوی زنده تلویزیونی در مورد مسائل سیاسی ست. وی به پیشنهاد یکی از بینندگانش، تصمیم میگیرد به عنوان نامزد مستقل در انتخابات ریاست جمهوری نام نویسی کند. موضع متفاوت، صریح و گستاخانه وی باعث راه یافتنش به دور نهائی میشود و یک اشتباه رایانه ای در شمارش آراء او را رئیس جمهور ایالات متحده اعلام میکند!ا
آنچه از نظرتان گذشت، خلاصه فیلم کمدی "مرد سال" به کارگردانی بری لوینسون و با بازی رابین ویلیامز کبیر بود. از اینجا به بعد مختصری راجع به یک فیلم کمدی رومانتیک! اتفاقا به کارگردانی بری لوینسون و با بازی -اتفاقا- رابین ویلیامز خواهیم پرداخت، که گویا به اشتباه در همین فیلم تدوین شده است: ا
یکی از مهندسین شرکت سازنده نرم افزار رای گیری، متوجه اشتباه رایانه ای شده و سعی میکند مدیران شرکت را مطلع کنند. ملاحظات بازار سهام، و زیان ناشی از برملا شدن ایراد نرم افزاری باعث میشود مدیران شرکت کمر به قتل مهندس ببندند! خانم مهندس مزبور، که به هیچ کس نمیتواند اعتماد کند. مستقیما سراغ رئیس جمهور جدید رفته و موضوع را برای وی فاش میکند. -در این فاصله به یکدیگر علاقمند هم میشوند البته!!!!!!- حال همه چیز در گرو تصمیم سرنوشت ساز دابز است
ب. همانگونه که در بالا به استحضار رسید، فیلم به شدت از دوپارگی آسیب دیده است. نیمه نخست، به زعم بازی درخشان و مسحور کننده رابین ویلیامز و کارگردانی استادانه بری لووینسون -که پیشتر فیلم محکم سگ را بجنبان را در همین حوزه از او دیدیم- نوید بهترین فیلم کمدی سال را میدهد. اما نیمه دوم فیلم یک کمدی رومانتیک متوسط است که به هیچ موفقیتی دست نمیابد. هرچه نیمه نخست محکم است، قسمت دوم بی منطق از آب درآمده، بازی خانم مهندس ابلهانه بوده و حتی به باور پذیری نزدیک هم نمیشود. مشکل رایانه ای مزبور انقدر آبکی است که هر مهندس نرم افزاری را دچار سردرد خواهد نمود و نهایتا، همان گونه که همه ما میدانیم، رابین ویلیامز هیچ وقت مدعی رقابت با هیوگرانت نبوده و نیست!: ویلیامز یا به شدت خنده دار است -نیمه نخست همین فیلم یا اکثر فیلم هایش-، یا عمیقا غمگین - نایت لیستنر، یک ساعت عکس- و هرگز برای نقش های رمانتیک گزینه مناسبی نبوده و نیست.
ج. به لطف بازی های فوق العاده رابین ویلیامز و کریستوفر واکن، مرد سال در مجموع اثری تماشائیست، که از دیدن آن پشیمان نخواهید شد